دکتر انوشه(قلب بیتابم)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


***بسم الله الرحمن الرحیم***🕊
کانال هواداران دکتر انوشه در پیامرسان تلگرام📒
#دکتر_سید_محمود_انوشه
.
.
تبلیغات 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEFP0R4r8tyV-vd3g
.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#پارت629



ولی نه نمیشه بذار بعد مهمونی درست و حسابی واست خفه میشم..


الان دیگه مهمون خانم بزرگ می رسه...


خانم بزرگ که انگارتازه متوجه ساعت شده بود..


یه نگاه به ساعت اشپزخونه انداخت و گفت:ای وای 5 دقیقه ی
دیگه می رسه...


به کل از اومدنش غافل شده بودم...بیاید بریم بیرون..


الان به خدمتکار میگم بیاد اینجا رو تمیز کنه..زود باشید..


همگی خواستیم از اشپزخونه بریم بیرون که خانم بزرگ رو به پدرام


گفت:یادت باشه جواب سوالای منو ندادیا...یه جوری از زیرش در رفتی...


پدرام لبخند نادری زد که واقعا هم من تعجب کردم هم هانی و خانم بزرگ...


پدرام با همون لبخندش که خیلی هم بهش می اومد


رو به خانم بزرگ گفت:یادم میمونه خانم بزرگ..


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت628


بگو به لباسم گیر دادی منم جوابتو دادم و تو هم قاطی کردی...


پدرام هنوز به من نگاه می کرد که هانی محکم زد

به بازوش و داد زد : پدرااااااااااام...
پدرام یه دفعه به خودش اومد


و به هانی نگاه کرد : مرض ...چرا داد می زنی؟..


خوبه یه وجب باهات فاصله دارم..
هانی با شیطنت ابروشو انداخت


بالا و گفت:با من اره...ولی با اون بنده خدا نه...


پدرام گنگ نگاش کرد..منم لبخند زدم..


هانی وقتی نگاه پدرام رو دید گفت:می خوای برو از جلو قشنگ نگاش کن ..


از نزدیک دیدت بهتر میشه شاید اون چیزی که میخوای


رو توی صورت توتیا پیدا کردی...
پدرام چپ چپ نگاش کرد


و گفت: هانی میشه خفه شی؟...
هانی شونهشو انداخت بالا و


گفت:جدیدا چقدر بی تربیت شدی تو...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت627



پدرام یه تکون محکم به خودش داد و دستای هانی رو باز کرد...


برگشت سمت هانی و با حرص گفت:من وحشی ام؟..


میخوای وحشی گری رو نشونت بدم؟...


هانی چشماش گرد شده بود...با تته پته گفت:ه..هان؟..


نه بابا من غلط بکنم به تو بگم وحشی...رام تر از تو توی


عمرم ندیدم به جون پری اگه خواسته باشم دروغ بگم...


پدرام خنده شو جمع کرد و با اخم نگاش کرد و چیزی نگفت..


خانم بزرگ رو به پدرام گفت:من دو تا سوال ازت کردم


پس جوابمو بده..اول اینکه چرا زدی گلدونو شکوندی؟...


دوم اینکه توتیا چی بهت گفته که انقدر جوش اوردی؟...


پدرام نگاهشو از خانم بزرگ گرفت و زل زد به من...


با نگام بهش می گفتم خب بگو دیگه چرا معطلی؟..

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت626



خانم بزرگ داد زد:اروم باش دیگه...مگه چی بهت گفته؟..


پدرام یه نگاه به خانم بزرگ انداخت ...یه دفعه اروم شد..


دیگه تقلا نمی کرد...صورتش از خشم سرخ شده بود


ولی احساس می کردم ارومتر شده...


رو به خانم بزرگ با صدای ارومی گفت :چی؟...


یه نگاه به من انداخت و دوباره به خانم بزرگ نگاه کرد:هیچی...چیز مهمی نبود...



هانی خندیدوگفت:واسه اینکه چیز مهمی نبوده داشتی توتیا رو می خوردی؟...


به هانی نگاه کرد ...هنوز پدرام رو محکم چسبیده بود..


پدرام با حرص تقریبا داد زد: تو چرا اینطوری چسبیدی به من؟


د ولم کن دیگه خفه ام کردی...ولم کن ...


هانی سفت تر چسبیدش و گفت : د نه د..ولت کنم


تا بری دختر مردمو گاز بگیری؟...هنوز خوی وحشی


گریت کامل از تنت بیرون نیومده..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت625



قلبم تند تند میزد ولی اینبار از ترس بود نه چیز دیگه...


داد زد:به من میخندی؟..اره؟...داری منو مسخره می کنی؟...


پشت خانم بزرگ سنگر گرفته بودم..هانی هم از پشت پدرام رو چسبیده بود...


هانی :اروم باش پدرام..چه مرگت شد یهو؟..


پدرام با حرص لباشو به هم می فشرد...


خانم بزرگ برگشت و نگام کرد بعد رو به پدرام گفت:چت شده تو پدرام؟..


جواب منو که ندادی حالا داری الکی می پری به این دختر؟...


طفلک چه گناهی کرده که داری اینجوری باهاش حرف می زنی؟..


پدرام به طرفم خیز برداشت ولی هانی سفت نگهش داشت...


پدرام با حرص داد زد: این طفلکه؟..این؟..این که یه زبون داره


6 متر از قدش دراز تر ...نبودید ببینید چیا به من می گفت...


تازه میگید دارم الکی بهش می پرم؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت624



حرص خوردنش لذت میبردم...نمی دونم چرا لابد دیوونه شده


بودم ولی دست خودم نبود وقتی می دیدم به تموم حرکات و رفتارام


عکس العمل نشون میده دوست داشتم مرتب حرصش بدم..


اونم کم منو اذیت نکرده بود...مرتب بهم می گفت دختر فراری


و اون بار هم که بهم تهمت هرزگی
زده بود..شاید از ته دلش اینا رو نگفته باشه


ولی به هر حال منظورش من بودم و این حرفا رو به من زده بود...


خانم بزرگ متوجه لبخندم نشد ولی هانی که کنار پدرام ایستاده


بود لبخندمو دید .. واسه ی همین با تعجب نگام کرد...


اما پدراااااااام...تا لبخندمو دید همچین از جاش پرید


که من با ترس 10 متر عقب تر پریدم..وای خیلی ترسیده
بودم..


اخه هم حالتش بیش از حد عصبی بود و هم اینکه به خاطر


حرکت غیرمنتظره اش هول کرده بودم..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت623


روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...


گلدون رو زده بود شکونده
بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...


خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت


و رو به پدرام گفت:اینجا چه خبره پدرام؟..

چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...
پدرام سرشو بلند کرد


ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه


که نگاش به من افتاد...پشت
خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت622


من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو
شنیدم...


خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون


صدای شکستن اومد..
هانی به نگاه به من انداخت و


سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و


منم با قدمهای ارومی
پشتشون رفتم تو اشپزخونه...


سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.


پدرام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و


اخماش هم حسابی تو هم بود...هانی کنارش


ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت621


بخور نوش جونت..
نگام سرد بود و بی تفاوت..


لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو


ربطی نداره جناب...راستی یه
چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری


اخه این هم واسه قلبت خوب نیست..ابرومو انداختم باال و


سریع از اشپزخونه اومدم بیرون...
ولی همین که اومدم


بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد


گلدونه روی میزو شکوند...
هانی و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ...


خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود توتیا؟


..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم


ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...


#پارت620



انگار خشک شده بود..همونطور مات و مبهوت نگام می کرد...


به قلبش اشاره کردم و گفتم:اخه اگه زیادی جو بگیردت


واسه اینجات خوب نیست..ممکنه کار دستت بده..


از کنارش رد شدم و خواستم از در اشپزخونه برم بیرون


که صداش میخکوبم کرد..صداش فوق العاده عصبانی


بود..اوه اوه انگار بدجور قاطی کرد..ولی بازم حقته...


با صدای نسبتا بلندی گفت :به چه جراتی با من اینطور صحبت می کنی؟..


هه البته از یه دختر فراری بیش از این هم نمیشه توقع داشت..


اوهو..پس میخوای حرص منو در بیاری؟ولی کور خوندی...


برگشتم و بهش نگاه کردم...صورتش از عصبانیت سرخ


شده بود...ای جان چه حرصی هم می خوره..


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت619



لباشو با حرص جمع کرد و انگشتشو گرفت


جلوم : ببین بهتره انقدر زود جو نگیردت...


من از اون سوالم هیچ منظور
خاصی نداشتم..


با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:من هم به منظور برداشت


نکردم...اتفاقا اونی که این وسط جوگیر شده


شمایی نه من...پس لطفا شما دور ور ندار...


مات نگام کرد..ظاهرا هیچ توقع نداشت این حرفا رو از من بشنوه..


هه..پس اینو بگیر تا حسابی حالت جا بیاد پدرام خان...


همونطور مات نگام میکرد...لبخند زدم و با لحن حرص دراری


گفتم: اینو هم بهت بگم که طرز لباس پوشیدنم


به خودم مربوطه نه شما... پس لطفا از این به بعد توی کارای من


دخالت نکن و سعی کن انقدر هم زود جو گیر


نشی...میدونی چرا؟...


❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈





#پارت618


حالت صورتش پر از تعجب شد..تابلو بود


که انتظار چنین جوابی رو از طرف من نداشته...


با تعجب گفت:چی؟..
من هم با همون


لحن گفتم:میگم اگر فضولی بگو تا دلیلشو برات توضیح بدم..


اگر هم نه که پس به خودم مربوطه نه شما...


نگاش هم متعجب بود هم گنگ و سرگردون..ولی یه دفعه اخماشو کرد


تو هم و با حرص گفت:اولا نخیر فضول نیستم..


دوما اگر تو این کار دخالتی می کنم فقط به خاطر اینه که...اینه که...


ساکت شد...انگار دنبال یه کلمه ی مناسب می گشت...


ابرومو انداختم بالا و گفتم:اینه که چی؟..جمله ات سر داشت


ولی تهش چی شد؟


سلام عزیزای دلمم بریم برای ادامه رمان بسیااار جذاب و کاملااا واقعی قلب بیتابم😍😍👇👇


#پارت617


پدرام توی چشمام نگاه کرد وبا لحن خشک و سردی


گفت:من نگفتم تیپت ایرادی داره...


ولی اگر برای مهمون خانم
بزرگ اینجوری لباس پوشیدی


باید بگم اون که برای تو نمیاد..برای دیدن خانم بزرگ میاد..


پس چه دلیل داره
اینجوری لباس بپوشی؟


خداااااااااایا من از دست این چیکار کنم؟اخه یکی نیست


بهش بگه به تو چه که من چطوری لباس می پوشم؟..


اصلا به اون چه ربطی داشت؟...برام عجیب بود


که پدرام داره ازم این سوالا رو می کنه...


نخیر اینجوری نمیشه..باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم



تا اون باشه دیگه اینطوری دور بر نداره..


یه دستمو زدم به کمرم و جدی و سرد نگاش کردم..


با لحن طلبکارانه ای گفتم: دلیلش به خودم مربوطه ...


مگه شما خدایی نکرده فضول تشریف داری؟

❌❌ توجهههه👇👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل
#قلب_بیتابم داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #قلب_بیتابم  رو میخوام👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈👈




20 last posts shown.