🪻
زندگی بدون سانسور ؛ تجربه عاشقی ِ نزیسته حوالی شصت سالگی ! (۲)
کیک محبوب من: غمنامهی نسلی که انقلاب کرد.
اول روشن کنم که فیلم را دوست دارم، فیلم جمعوجور و خوبیست که داستانش را بدون سکته روایت میکند. نقطهی قوت فیلم بازیهای درخشان لیلی فرهادپور و اسماعیل محرابی بود و فیلم روی شاخ این دونفر میچرخد. علاوه بر بازیها، شهامت لیلی فرهادپور ستودنیست؛ هم برای کشف حجاب و هم اینکه در روزگار بوتاکس و لیپوساکشن خودش را با تمام کاستیها دربرابر دوربین قرار میدهد تا ما بتوانیم شاهد نقش بستن شخصیتی باشیم که در دنیای واقعی زیاد میبینیم ولی کمتر هنرپیشهای شبیه آنهاست.
فیلم روایت تنهایی مهین بانو یک زن هفتادساله ست که فرزندانش مهاجرت کردهاند و تنها تفریحش تماشای فیلمهای رومانتیک قبل از خواب است- هرچند او خواب درستی هم ندارد. مهین انقدر آشناست که شاید حتی مادر خود ما باشد. ماجرا از نقطهای آغاز میشود که قهرمان ما بعد از یک میهمانی زنانه، تصمیم میگیرد برای تنهاییاش کاری بکند و سفر اودیسهوارش را برای یافتن عشق در پیرانهسری آغاز میکند. او که به ندرت از خانه دور میشود در جستجوی ایام خوش قدیم با تاکسی تا هتل هایت میرود، آنجا با گشت ارشاد درگیر میشود و کمکم شهامت گمشده را باز مییابد. سرانجام معشوق را نشان میکند و با صبوری و سماجت به فرامرزش میرسد. هرچند عمر این مغازله دیری نمیپاید. گویی برای عاشقی هم دیگر دیر شده و همیشه چقدر زود دیر میشود.
@chehel_salegi کیک محبوب من، حدیث نفس نسلی غمزده و پشیمان است؛ نسل پدران و مادران خودم. نسلی که قدرت خودش را در نیافت، نقش خود را نپذیرفت، کنش گریهایش درحد نق زدن در تاکسی برای مینیژوپ و خوانندههای زمان شاه باقی ماند و وقتی دخترکان را به داخل ون پرتاب کردند تنها توصیهاش برای ما این بود که مراعات کنیم تا گربه شاخمان نزند.
مهین و فرامرز آدمهای نازنینی هستند اما شور و شهامت زندگی کردن را گم کردهاند. مهین بیخواب است اما برای حل مشکلش کاری نمیکند، او میتوانست به استخر رفتن ادامه دهد، چیزی که هیکل او را به هم زده یائسگی نیست بلکه یاس فلسفی اوست که از فقدان امید و معنا نشات میگیرد. شاید اگر بهجای تماشای سریالهای آبدوخیاری ترکی، کمی مطالعه میکرد انقدر تهی نمیشد که حتی دخترانش هم حوصلهی صحبت با او را نداشته باشند.
فرامرز هم وضع بهتری ندارد. به جبهه رفته بدون اینکه به جنگ اعتقاد داشته باشد، اهل شراب بوده اما با زنی ازدواج کرده که مادرش انتخاب کرده و مدتی نمازخوان شده. فرامرز دیگر ساز نمیزند چون "کسی" نیست که برایش ساز بزند. همانطور که مهین لباسهای قشنگش را باید برای "کسی" بپوشد. این نسل همیشه منتظر یک منجی بوده، زمانی رخ امام را در ماه دیده و امروز منتظر معشوقی اساطیری و فرتوت است که به ضرب ویاگرا او را به اوج برساند. نسلی منفعل و خسته که به فکرش نرسید میشود برای دل خودمان ساز بزنیم و برای پوشیدن بهترین لباسهایمان منتظر بهانه نمانیم!
***
از دامان این نسل ما به ایران بعد از انقلاب پرتاب شدیم. جامعهای خشن و بیآرمان. والدین ما با چشمهای ناباور ترس را پذیرفتند و اجازه دادند زن فضول همسایهی بالایی تا خصوصیترین جای زنگیشان سرک بکشد. لامپهای روشن باغچه یکی یکی سوخت و خاموش شد و این نسل در تاریکی آرزوها و آرمانها را چال کردند. سوختند و ساختند.
ما فرزندان مهین و فرامرزیم، متولدین دهههای پنجاه و شصت. اما دختران مهین بانو و بسیاری از ما زندگی دیگری را انتخاب کردیم حتی اگر شده در جستجوی اندکی آزادی و آرامش تا انتهای دنیا برویم. کاش لااقل ما بهتر زندگی کنیم، بلندتر بخندیم و کمتر بترسیم.
کاش برای نوشیدن شراب با یار و عشقورزیدن به اندازهی مادرانمان منتظر نمانیم. کاش مهین بانو هم گذشته را در باغچه چال کند، از فردا لباسهای قشنگش را بپوشد و حال که مرگ از رگگردن نزدیکتر است هر لحظه را به تمامی زندگی کند. دوربین ما را با نمایی از پشت سر با تنهایی مهین تنها میگذارد. دوست دارم دستم را روی شانههای او بگذارم و بگویم، "مهین خانوم، برای عاشقی منتظر هیچکس نباش،
تو خودت خود عشقی، زندگی کن."نویسنده :؟ 💎
جایی برای تماشای زیباییهای ایران و جهان👇
@safar_chehelsalegi