امروز بارها این مطلب ذهنم را مشغول خود نگه میدارد که تحلیل روانکاوی در جایی به پایان میرسد که بیمار بداند به چه فکر میکند و چگونه فکر میکند. کمی میگردم تا جملاتی مرتبط با این فکرها را پیدا کرده باشم. از فرد بوش میخوانم؛ ما امیدواریم که بیمارانمان در انتهای روانکاوی «به اندازه کافی خوب» به چه چیز دست یافته باشند؟ آنچه اغلب آموختهایم و در جوامع بینالمللی مطرح میکنیم این است که شناخت از ناخودآگاه، آن چیزی است که بیماران نیاز دارند هرچه زودتر به آن دست یابند. بنا بر نظریه بنیادین، ما هرچه بیشتر بتوانیم عوامل ناخودآگاه را به سطح آگاه بیاوریم امکان بروز آنها، بهصورت کنش کمتر میشود. البته این نقطهنظر بسیار قابلتوجه است. اما به هر حال نقطهنظر دیگری نیز هست که میگوید روند شناخت به اندازه آنچه شناخته میشود، مهم است. اساس نظریه خلق یک ذهن روانکاوانه این است که آنچه در یک روانکاوی نسبتا موفق به دست میآید، تنها دانستن نیست، بلکه راهی برای دانستن نیز هست.