رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۳
#آنــتــروپــی🦋💍
مردمی که دورمون جمع شده بودن پسرهرو جمع و جور کردن و کمی متفرق شدن که حامی با دستهای لرزونش دوباره داد زد :
_آره زده به سرم!
با دیدن حالش قطره اشکی روی گونهام چکید...
اینو گفت و خواست دوباره سمت پسره که گوشهی تخت نشونده بودنش و حالشو میپرسیدن هجوم ببره که بابا سیلی توی گوشش خوابوند و بلندتر از اون فریاد زد :
_دیگه خسته شدم از بس همهجا آبرومو بردی!
با بهت لب زدم :
_بابا!
و با اینکه همین چند لحظه پیش به شدت پسم زده بود، ناخواسته سمتش قدم برداشتم و با یه حرکت توی آغوشم کشیدمش....
نفس نفس میزد و تموم تنش میلرزید...
بابا ازمون فاصله گرفت و سمت پسره رفت که گریهام شدت گرفت...
دستمو میون موهاش کشیدم و با بغض گفتم :
_بمیرم برات... آروم باش دردت به جونم...
سرشو به شونهام فشار داد که محکمتر بغلش کردم و صدای گریهامو توی گلوم خفه کردم...
داشتم از غصه خفه میشدم که مامان کنارمون ایستاد و بهت زده گفت :
_هانیه؟ تو اینکارو کردی؟!
بقیه هم به جمع اضافه شدن که بازوشو کشیدم و همونطور که ازشون فاصله میگرفتم، گوشهی تختی که کنارمون بود نشوندمش و اشکامو پس زدم...
جلوش ایستادم و خیره به چشمهای قرمزش خواستم چیزی بگم که بابا با عصبانیت وحشتناکی گفت :
_بفرما... نتونستم جلوشونو بگیرم پلیس خبر کردن... زدی جوون مردمو ترکوندی!
ته دلم خالی شد...
با ترس نگاهی بهش انداختم و میون گریههام با صدای نامفهومی گفتم :
_یعنی چی؟
سرم داد زد :
_یعنی همین! دارن میان ببرنش...
صدای گریهام بالا گرفت که حامی رو بهم با صدای خش داری گفت :
_نترس!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۳
#آنــتــروپــی🦋💍
مردمی که دورمون جمع شده بودن پسرهرو جمع و جور کردن و کمی متفرق شدن که حامی با دستهای لرزونش دوباره داد زد :
_آره زده به سرم!
با دیدن حالش قطره اشکی روی گونهام چکید...
اینو گفت و خواست دوباره سمت پسره که گوشهی تخت نشونده بودنش و حالشو میپرسیدن هجوم ببره که بابا سیلی توی گوشش خوابوند و بلندتر از اون فریاد زد :
_دیگه خسته شدم از بس همهجا آبرومو بردی!
با بهت لب زدم :
_بابا!
و با اینکه همین چند لحظه پیش به شدت پسم زده بود، ناخواسته سمتش قدم برداشتم و با یه حرکت توی آغوشم کشیدمش....
نفس نفس میزد و تموم تنش میلرزید...
بابا ازمون فاصله گرفت و سمت پسره رفت که گریهام شدت گرفت...
دستمو میون موهاش کشیدم و با بغض گفتم :
_بمیرم برات... آروم باش دردت به جونم...
سرشو به شونهام فشار داد که محکمتر بغلش کردم و صدای گریهامو توی گلوم خفه کردم...
داشتم از غصه خفه میشدم که مامان کنارمون ایستاد و بهت زده گفت :
_هانیه؟ تو اینکارو کردی؟!
بقیه هم به جمع اضافه شدن که بازوشو کشیدم و همونطور که ازشون فاصله میگرفتم، گوشهی تختی که کنارمون بود نشوندمش و اشکامو پس زدم...
جلوش ایستادم و خیره به چشمهای قرمزش خواستم چیزی بگم که بابا با عصبانیت وحشتناکی گفت :
_بفرما... نتونستم جلوشونو بگیرم پلیس خبر کردن... زدی جوون مردمو ترکوندی!
ته دلم خالی شد...
با ترس نگاهی بهش انداختم و میون گریههام با صدای نامفهومی گفتم :
_یعنی چی؟
سرم داد زد :
_یعنی همین! دارن میان ببرنش...
صدای گریهام بالا گرفت که حامی رو بهم با صدای خش داری گفت :
_نترس!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407