رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۲
#آنــتــروپــی🦋💍
چشمم با نگرانی روی مسیری که رفت موند که بابا جواب داد :
_تشریف بیارید. شما صاحب اختیارید!
با بهت به بابا که انقدر زود راضی شده بود نگاهی انداختم که خاله با خوشحالی گفت :
_پس مبارکه!
همه مشغول دست زدن شدن که جایی برای حرف زدن ندیدم و فعلا سکوت کردم...
واقعا فکر نمیکردم اشکان انقدر زود موضوعو رسمی کنه، اون هم وقتی که میدونست من به هیچ عنوان موافق نیستم و برعکس من چقدر همه از این وصلت خوشحال و راضی بودن!
توی سکوت، به اصطلاح مشغول شمردن گلهای قالی بودم و دلم توی فکر حامی بود...
منتظر بودم چند لحظه بگذره تا برم دنبالش که با بلند شدن صدای داد و بیدادی از گوشهی کوچه باغ، با ترس نگاهی به اون سمت انداختم و وقتی متوجه جمعیتی که دور دو نفر که گلاویز شده بودن حلقه زده بودن شدم، ناخودآگاه دلهره گرفتم...
با چشمام دنبال حامی گشتم اما نبود...
بابا از جاش بلند شد و کمی جلو رفت که یهو با صدای بلندی گفت :
_هانیه!
سراسیمه از جام بلند شدم و کفش پوشیده و نپوشیده سمت جمعیتی که بابا زودتر از من خودشو بهش رسونده بود، پا تند کردم...
دلم درست خبر داده بود، حامی بود که با پسری گلاویز شده بود و تف به قبر اونی که اولین بار بهش گفته بود بوکسرو به عنوان ورزش انتخاب کنه...
بابا حلقهی جمعیترو شکست و داد زد :
_چیکار داری میکنی؟
پشت سرش رفتم و خودمو به حامی که پسرهرو زیر مشت و لگد گرفته بود رسوندم...
دستاش خونی و چهرهاش برزخی شده بود که با بهت نگاهش کردم و همونطور که خودمو جلوش مینداختم، بازوشو کشیدم و با صدای لرزون از زور ترس و استرسم لب زدم :
_حامی... چت شده؟
به عقب هلم داد و سرم داد زد :
_نمیدونی چم شده؟
نزدیک بود زمین بخورم که بابا دستمو گرفت و رو بهش با عصبانیت گفت :
_چرا من میدونم. زده به سرت!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۲
#آنــتــروپــی🦋💍
چشمم با نگرانی روی مسیری که رفت موند که بابا جواب داد :
_تشریف بیارید. شما صاحب اختیارید!
با بهت به بابا که انقدر زود راضی شده بود نگاهی انداختم که خاله با خوشحالی گفت :
_پس مبارکه!
همه مشغول دست زدن شدن که جایی برای حرف زدن ندیدم و فعلا سکوت کردم...
واقعا فکر نمیکردم اشکان انقدر زود موضوعو رسمی کنه، اون هم وقتی که میدونست من به هیچ عنوان موافق نیستم و برعکس من چقدر همه از این وصلت خوشحال و راضی بودن!
توی سکوت، به اصطلاح مشغول شمردن گلهای قالی بودم و دلم توی فکر حامی بود...
منتظر بودم چند لحظه بگذره تا برم دنبالش که با بلند شدن صدای داد و بیدادی از گوشهی کوچه باغ، با ترس نگاهی به اون سمت انداختم و وقتی متوجه جمعیتی که دور دو نفر که گلاویز شده بودن حلقه زده بودن شدم، ناخودآگاه دلهره گرفتم...
با چشمام دنبال حامی گشتم اما نبود...
بابا از جاش بلند شد و کمی جلو رفت که یهو با صدای بلندی گفت :
_هانیه!
سراسیمه از جام بلند شدم و کفش پوشیده و نپوشیده سمت جمعیتی که بابا زودتر از من خودشو بهش رسونده بود، پا تند کردم...
دلم درست خبر داده بود، حامی بود که با پسری گلاویز شده بود و تف به قبر اونی که اولین بار بهش گفته بود بوکسرو به عنوان ورزش انتخاب کنه...
بابا حلقهی جمعیترو شکست و داد زد :
_چیکار داری میکنی؟
پشت سرش رفتم و خودمو به حامی که پسرهرو زیر مشت و لگد گرفته بود رسوندم...
دستاش خونی و چهرهاش برزخی شده بود که با بهت نگاهش کردم و همونطور که خودمو جلوش مینداختم، بازوشو کشیدم و با صدای لرزون از زور ترس و استرسم لب زدم :
_حامی... چت شده؟
به عقب هلم داد و سرم داد زد :
_نمیدونی چم شده؟
نزدیک بود زمین بخورم که بابا دستمو گرفت و رو بهش با عصبانیت گفت :
_چرا من میدونم. زده به سرت!
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407