رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۱
#آنــتــروپــی🦋💍
صبح حس کردم اشکان به خاله چیزی گفته ولی حالا دیگه به اینکه مامان خبر داشته باشه هم شک داشتم!
دستم توی دست حامیِ اخمو بود که بابا و اشکان سمتمون اومدن و بلافاصله بابا گفت :
_شالتو سر کن!
رو به بابا که حامیرو خطاب قرار داده بود، نچی کردم که بهم چشم غره رفت...
حامی اما اعتنایی نکرد و به مسیر ادامه داد...
دم غروب بود که از مرکز خرید بیرون زدیم و سمت رستورانی که خالهاینا خیلی تعریفشو میکردن راه افتادیم...
روی یکی از تختهای رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم. بین نیکان و حامی نشسته بودم و خاله و اشکان، رو به رومون مدام در حال پچ پچ کردن بودن و دیگه داشتم از اینکارشون تعجب میکردم...
زیرچشمی نگاهی به حامی که هنوز همون شکلی بود انداختم که صدای خاله توجهمو به خودش جلب کرد...
_آقا جمشید خودت میدونی من همین یه پسرو دارم...
با شنیدن حرفش ضربان قلبم بالا رفت...
چی میخواست بگه؟!
شروعش واضحتر از اونی بود که نشه متوجه منظورش شد...
بابا سری تکون داد و خدا حفظش کنهای گفت که خاله ادامه داد :
_میدونی چجوری بدون سایهی پدر بالا سرش زیر پر و بال گرفتمش و هم براش مادر بودم هم پدر. خداروشکر ثمرهاشو هم که میبینین. پسرم هیچی کم نداره!
مشت شدن دست حامی از چشمم دور نموند...
آب دهنمو به زور قورت دادم و نگاهی به اشکان که نگاهش با رضایت بین من و خاله میچرخید انداختم که بابا گفت :
_غیر از این نیست!
خاله لبخندی زد و گفت :
_نفس هم که برای من با شمیم فرقی نداره. هزار ماشاالله مثل دستهی گل میمونه... قضیه اینه که اشکان ما دلش پیش نفس گیر کرده... اگه اجازه بدین که انشاالله برگشتیم رشت با دسته گل و شیرینی بیایم عروسمونو ببریم!
لب گزیدم و سرمو پایین انداختم که حامی از جاش کنده شد و به سرعت ازمون دور شد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۱
#آنــتــروپــی🦋💍
صبح حس کردم اشکان به خاله چیزی گفته ولی حالا دیگه به اینکه مامان خبر داشته باشه هم شک داشتم!
دستم توی دست حامیِ اخمو بود که بابا و اشکان سمتمون اومدن و بلافاصله بابا گفت :
_شالتو سر کن!
رو به بابا که حامیرو خطاب قرار داده بود، نچی کردم که بهم چشم غره رفت...
حامی اما اعتنایی نکرد و به مسیر ادامه داد...
دم غروب بود که از مرکز خرید بیرون زدیم و سمت رستورانی که خالهاینا خیلی تعریفشو میکردن راه افتادیم...
روی یکی از تختهای رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم. بین نیکان و حامی نشسته بودم و خاله و اشکان، رو به رومون مدام در حال پچ پچ کردن بودن و دیگه داشتم از اینکارشون تعجب میکردم...
زیرچشمی نگاهی به حامی که هنوز همون شکلی بود انداختم که صدای خاله توجهمو به خودش جلب کرد...
_آقا جمشید خودت میدونی من همین یه پسرو دارم...
با شنیدن حرفش ضربان قلبم بالا رفت...
چی میخواست بگه؟!
شروعش واضحتر از اونی بود که نشه متوجه منظورش شد...
بابا سری تکون داد و خدا حفظش کنهای گفت که خاله ادامه داد :
_میدونی چجوری بدون سایهی پدر بالا سرش زیر پر و بال گرفتمش و هم براش مادر بودم هم پدر. خداروشکر ثمرهاشو هم که میبینین. پسرم هیچی کم نداره!
مشت شدن دست حامی از چشمم دور نموند...
آب دهنمو به زور قورت دادم و نگاهی به اشکان که نگاهش با رضایت بین من و خاله میچرخید انداختم که بابا گفت :
_غیر از این نیست!
خاله لبخندی زد و گفت :
_نفس هم که برای من با شمیم فرقی نداره. هزار ماشاالله مثل دستهی گل میمونه... قضیه اینه که اشکان ما دلش پیش نفس گیر کرده... اگه اجازه بدین که انشاالله برگشتیم رشت با دسته گل و شیرینی بیایم عروسمونو ببریم!
لب گزیدم و سرمو پایین انداختم که حامی از جاش کنده شد و به سرعت ازمون دور شد...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407