#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت دوم
فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آن قدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آن چه شد.
- حال: هر دوی آنها روی سنگ سیاه ایستاده بودند و خورشید روزی تازه از زیر پاهایشان طلوع میکرد.
ـ آینده: به هر طریقی میتوانست پیش آید. اگر مرلین اراده میکرد، میتوانست به آنچه خود میخواست نیموه را رهنمون کند. اما این کار نکرد. این انتخاب حق نیموه بود.
نیموه به آرامی گفت: «خواستهی قلبی من فراگیری تمام جادوگریست. من تنها موقعی به چنین مقامی میرسم که ستارهای را برای خود کنم و این مالکیت به قربانی کردن خواستهی قلبیام بستگی دارد. چه معمای جالب و در عین حال پیچیده ای!»
«تو باید اینجا بمانی و در موردش فکر کنی.»
مرلین این را گفت و به آرامی از سنگ سیاه، نگین حلقه سنگهایی که حدود 20 سال پیش به وجود آمده بود، پایین آمد. بی شباهت به تمام تک سنگهای دیگر، هر چند کوچک و صاف بود، سختترین و مستحکمترین آنها بود. مرلین آن را از اعماق زمین آورده بود و قبل از اینکه مرلین آن را به حالت فعلیاش درآورد، داشت مثل آب بخار میشد.
نیموه لبخندی زد و گفت: «اما صبحانه صدام میزنه و من دوست دارم دعوتش رو اجابت کنم.» و بر لبهی سنگ نشست و مرلین را که به آرامی از او دور میشد نظاره کرد. همین که از حلقهی سنگها بیرون رفت، هوای اطرافش به لرزه افتاد؛ پرتوهای درخشان نور در اطراف بازوها و سرش میچخیدند و میرقصیدند. پرتوها به درون پوست و مویش نفوذ کردند و همین که این واقعه پایان پذیرفت، موهای مرلین سفید شده و از آنچه بود بسیار پیرتر شده بود. نیموه میدانست که این پوستهای است که او سالهای سال با جادو بر تن میکند. سن و سال با خرد و حکمت ارتباط مستقیم داشت و مرلین دریافته بود که مفیدتر است تا پیر و از کار افتاده
جلوه کند. نیموه انتظار داشت تا زمانی که قدرتش را به دست آورد همین کار را انجام دهد. یک عجوزه به مراتب راحتتر و آسودهتر از یک دختر جوان بود.
او نمیخواست تا مدت زیادی دوشیزه بماند. نیموه نقشههای زیادی برای عبور از دوشیزگی و تبدیل شدن به یک زن بالغ داشت و مرلین گرچه خودش نمیدانست، بخشی از این نقشه بود. هیچ یک از پسران روستایی یا حتی قهرمانان آرتور نیز به درد او نمیخوردند. مرلین تنها مرد مورد علاقهاش بود. البته افرادی طی چند سال گذشته قصد جلب توجه او را داشتند و هر دفعه با بی توجهی نیموه مواجه میشدند. همچنان نیز چند نفر از آنان به صورت وزغ در حاشیه آبگیر و در نیزار میزیستند. نیموه متعجب بود که چطور آنان تا الان زنده ماندند. اغلب مردم به واسطهی چنین طلسمی میمیرند. بعضی اوقات به آنها غذا میداد، اما هیچ گاه اجازه نمیداد تا او را لمس کنند حتی به صورت یک وزغ.
نیموه فکرش را از خواستگاران ناکام دور کرد و روی معمایی که به وسیلهی مرلین طرح شده بود متمرکز شد. خواستهی قلبیاش کسب قدرت بود، اما در این صورت او خواستهی قلبی اش را برای به دست آوردن قدرت قربانی میکرد. این چطور ممکن بود؟
سرش را خاراند و روی صخره دراز کشید و اجازه داد تا پرتوهای گرم خورشید او را نوازش کنند. نا خودآگاه دستش را بالا برد تا اشعهی خورشید را احساس کند. خورشید منبع انرژی بود و او در بسیاری از جادوهای پیش پا افتاده و ضعیف از آن استفاده میکرد. این فکر خوبی بود. میتوانست وقتی آسمان صاف است، انرژی خورشید را جذب کند و دیگر نیازی حتی به تفکر در مورد آن نداشت. نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت دوم
فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آن قدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آن چه شد.
- حال: هر دوی آنها روی سنگ سیاه ایستاده بودند و خورشید روزی تازه از زیر پاهایشان طلوع میکرد.
ـ آینده: به هر طریقی میتوانست پیش آید. اگر مرلین اراده میکرد، میتوانست به آنچه خود میخواست نیموه را رهنمون کند. اما این کار نکرد. این انتخاب حق نیموه بود.
نیموه به آرامی گفت: «خواستهی قلبی من فراگیری تمام جادوگریست. من تنها موقعی به چنین مقامی میرسم که ستارهای را برای خود کنم و این مالکیت به قربانی کردن خواستهی قلبیام بستگی دارد. چه معمای جالب و در عین حال پیچیده ای!»
«تو باید اینجا بمانی و در موردش فکر کنی.»
مرلین این را گفت و به آرامی از سنگ سیاه، نگین حلقه سنگهایی که حدود 20 سال پیش به وجود آمده بود، پایین آمد. بی شباهت به تمام تک سنگهای دیگر، هر چند کوچک و صاف بود، سختترین و مستحکمترین آنها بود. مرلین آن را از اعماق زمین آورده بود و قبل از اینکه مرلین آن را به حالت فعلیاش درآورد، داشت مثل آب بخار میشد.
نیموه لبخندی زد و گفت: «اما صبحانه صدام میزنه و من دوست دارم دعوتش رو اجابت کنم.» و بر لبهی سنگ نشست و مرلین را که به آرامی از او دور میشد نظاره کرد. همین که از حلقهی سنگها بیرون رفت، هوای اطرافش به لرزه افتاد؛ پرتوهای درخشان نور در اطراف بازوها و سرش میچخیدند و میرقصیدند. پرتوها به درون پوست و مویش نفوذ کردند و همین که این واقعه پایان پذیرفت، موهای مرلین سفید شده و از آنچه بود بسیار پیرتر شده بود. نیموه میدانست که این پوستهای است که او سالهای سال با جادو بر تن میکند. سن و سال با خرد و حکمت ارتباط مستقیم داشت و مرلین دریافته بود که مفیدتر است تا پیر و از کار افتاده
جلوه کند. نیموه انتظار داشت تا زمانی که قدرتش را به دست آورد همین کار را انجام دهد. یک عجوزه به مراتب راحتتر و آسودهتر از یک دختر جوان بود.
او نمیخواست تا مدت زیادی دوشیزه بماند. نیموه نقشههای زیادی برای عبور از دوشیزگی و تبدیل شدن به یک زن بالغ داشت و مرلین گرچه خودش نمیدانست، بخشی از این نقشه بود. هیچ یک از پسران روستایی یا حتی قهرمانان آرتور نیز به درد او نمیخوردند. مرلین تنها مرد مورد علاقهاش بود. البته افرادی طی چند سال گذشته قصد جلب توجه او را داشتند و هر دفعه با بی توجهی نیموه مواجه میشدند. همچنان نیز چند نفر از آنان به صورت وزغ در حاشیه آبگیر و در نیزار میزیستند. نیموه متعجب بود که چطور آنان تا الان زنده ماندند. اغلب مردم به واسطهی چنین طلسمی میمیرند. بعضی اوقات به آنها غذا میداد، اما هیچ گاه اجازه نمیداد تا او را لمس کنند حتی به صورت یک وزغ.
نیموه فکرش را از خواستگاران ناکام دور کرد و روی معمایی که به وسیلهی مرلین طرح شده بود متمرکز شد. خواستهی قلبیاش کسب قدرت بود، اما در این صورت او خواستهی قلبی اش را برای به دست آوردن قدرت قربانی میکرد. این چطور ممکن بود؟
سرش را خاراند و روی صخره دراز کشید و اجازه داد تا پرتوهای گرم خورشید او را نوازش کنند. نا خودآگاه دستش را بالا برد تا اشعهی خورشید را احساس کند. خورشید منبع انرژی بود و او در بسیاری از جادوهای پیش پا افتاده و ضعیف از آن استفاده میکرد. این فکر خوبی بود. میتوانست وقتی آسمان صاف است، انرژی خورشید را جذب کند و دیگر نیازی حتی به تفکر در مورد آن نداشت. نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد: خورشید، زمین، آب جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories