❄️ بهشت


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


✺ جهت ارتباط با ادمین و تبادلات با مدیریت کانال بهشت
👇👇
.
@Hmirmohammady.
@Hoseiniimirmohamadi.
.
✺ کانال تخصصیِ داستان‌های کوتاه و داستانک‌های ایران و جهان...
@Best_Stories
https://t.me/+1O1ELxy66AVlZjY0

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: تبادلات فرهنگی تبلور
🌻
هر روز یک کتاب نااایاااب و خواندنی
‏✿𝆬 @noandishaan_book

دانلود رایــگــان هر کتــابی که بخــوای
‏✿𝆬 @Ketabnayyab

بانک کتاب و رمان ممنوعه
‏✿𝆬 @CaffeTakRoman

کافه تنهایی
‏✿𝆬 @cafe_tanhaee

۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
‏✿𝆬 @audiopersianlibrary

جذاااااب‌ترین  ویدئوهای روانشناسی
‏✿𝆬 @psyshortmovies

پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
‏✿𝆬 @ghol_done

میوه درمانی
‏✿𝆬 @mive_darmani2

خواندنی‌هایی از بزرگان جهان...
‏✿𝆬 @Book_Life

اعتماد به نفس فوق‌العاده فوق‌العاده کامل
‏✿𝆬 @zehnpooya

انگلیسی از ابتدا بیاموز بدون معلم و کلاس
‏✿𝆬 @ENGSADEH

"ناگفته‌های جذب" راز ڪــائنــات
‏✿𝆬 @JoelO_sten

ذِکرهاو دُعاهای‌گِره‌گُشا با قُرآن‌کریم مُعجزه‌میکنه
‏✿𝆬 @quran_karim786

بهترین داستان‌ها‌ی کوتاه جهان...!
‏✿𝆬 @Best_Stories

قانون‌جذب‌و ارتعاشات‌ثروت(پیشرفت‌انگیزشی)
‏✿𝆬 @ganunejazb

بزرگ‌ترین کتابخانه‌ی PDF فارسی و صوتی
‏✿𝆬 @ketabkhaneh2015

با کلاس و با سیاست رفتار کن (روانشناسی)
‏✿𝆬 @family95

پی‌دی‌اف هر کتابی خواستی اینجا دانلود کن
‏✿𝆬 @ppdffff

ذهن زیـبـا "خـودشـنـاسـے"
‏✿𝆬 @SFREDAMHDARD4030

روانشناس خودت باش دختر
‏✿𝆬 @sedayepayeaaaab

افکـار زنـده _ تمرین مثبت‌اندیشی
‏✿𝆬 @Afkarezendeh

بیکلام‌هایی که شاید دنبالشون بگردی
‏✿𝆬 @instrusongs

کتابخانه‌ی تلگرام
‏✿𝆬 @bokhapdf

کتاب‌های صوتی موفقیت خودشناسی ثروت
‏✿𝆬 @morgbh

یادگیری آسان انگلیسی شبی ۱۵ دقیقه
‏✿𝆬 @zabankadelarestan

روانشناسی‌کودک و مشاوره‌خانواده دکتر انوشه
‏✿𝆬 @dranushe

درخواست کتاب صوتی و pdf
‏✿𝆬 @EBOOK_4U

از خودشناسی تا خداشناسی
‏✿𝆬 @VaraTamavara

رمان...............pdf...............رایگان
‏✿𝆬 @roman_bookk

"پرانرژی باش و زندگی کن"
‏✿𝆬 @mouje_tahavolezendegi

درخواست کتاب و رمان
‏✿𝆬 @CaffeTakRoman2

اینجا فقط اشعار خوب منتشر می‌شود!
‏✿𝆬 @Best_Poems

جملاتی که فهم و شعور را بالا می‌برد
‏✿𝆬 @ashar_nab53

شعر
‏✿𝆬 @sher9

تکنیک‌های جادویی برای رهایی از خرافات
‏✿𝆬 @Kazbabae

و خدایی که به شدت کافیست
‏✿𝆬 @rahe_aseman

موج انرژی مثبت ( پناه‌گاه )
‏✿𝆬 @HavalI_behesht12

کافه اندیشه
‏✿𝆬 @Q_uote_s

کتاب‌های ممنوعه‌ای که چاپ مجدد نشده‌اند
‏✿𝆬 @Archivesbooks

کتاب‌هایی که باید بخوانی :
‏✿𝆬 @mylibraries

مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا مولانا
‏✿𝆬 @mowllana
🪷


#داستان‌کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
#اسفل_السافلین/قسمت اول

سیما، مات و متحیر وسط حیاط ایستاده بود و به همسرش نگاه می کرد. زبانش مثل یک تکه چوب خشک، به کامش چسبیده بود. قدرت تکلم نداشت اما مرد به چشمان از حدقه درآمده و متعجب زنش خیره شده بود و نگاهش می کرد. از اینکه بی سر و صدا وارد خانه شده بود، قصد ترساندنش را نداشت، خواسته بود از حیاط رد شود و به پشت در سالن که رسید، سیما را صدا کند، ولی انگار زن صدای پای او را که پاورچین پاورچین در گرگ و میش سحر،  توی حیاط راه می رفت را شنید و با چاقوی آشپزخانه ای که در دست داشت، آمده بود تا دخل این دزد لعنتی را بیاورد!

- " کسی اونجاست؟ کیه؟! ... "

" نترس سیما... منم منصور. " ... سیما مطمئن بود که اشتباه شنیده است:

- " گفتم کیه؟! ... " ... و منتظر نشد تا جواب دوباره ای بشنود، غیر ارادی و از ترس شروع کرد به فریاد زدن :

- " دُُُُُُُُُُُُُُُُُزد .... دُُُُُُُُُُُُزد ... " ... منصور چاره ای نداشت، خودش را به دیوار حیاط رساند و لامپی روشن کرد؛ فریاد سیما در گلو ماند: " دُُُُز ... " ... " د " ...

منصور لبخندی زد و صبر کرد تا سیما حضورش را باور کند و دستی که چاقو را با همه ی قدرت در آن می فشرد و به سمت مرد نشانه گرفته بود، پایین بیاورد. چند دقیقه ای زمان برد تا بازوی سیما سست شد و چاقو از دستش افتاد، حالا همه ی وحشتش تبدیل شده بود به ریزش اشک هایی بی محابا با ناله هایی کوتاه از حنجره ی دردمندش! ...

منصور قدمی جلو آمد، دستانش را برای در آغوش کشیدنِ سیما جلو آورد اما او هنوز از مردش متنفر بود و برای نشان دادنِ عمقِ احساسش، بی درنگ خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت، دوباره به سمت منصور نشانه رفت، با صدایی که از فریادها، خش دار شده بود با غیض و تعرض پرسید:

- " تو اینجا چه غلطی میکنی؟! رفته بودی که گورت و گم کنی! برگشتی که چی؟! " ...

" آروم باش سیما، امون بده ، اجازه بده بریم توو صحبت کنیم. " ... سیما صورتش را از گریه های بی امان، خشک کرد:

- " ما حرفی با هم نداریم ... " ... داد زد : " از خونه ی من برو بیرون. " ... و انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با قاطعیت قدمی تهاجمی به سمت منصور برداشت و گفت:

" انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :
ادامه دارد...

#امير_معصومي_آمونياك


داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستان‌کوتاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚
‏لاشخور

لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت. ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه‌اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه‌ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالی‌که نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می‌انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی‌هیچ امید نجات غرق شده است.

#فرانتس_کافکا

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


#داستانک
📚
یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود، نگاه آتشینی در چشمهایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر، در خیابانهای لیوبلیانا قدم میزد.
فکر کردم باید مست باشد، و رفتم تا کمکش کنم.اما حاضر نشد بالا پوشم را بپذرید.
شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که منتظرش بود، گرم میشد.
حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیان های او بود، آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد،
موافق نیستی؟

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد/ #پائولو_کوئیلو

داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


مردی که امنیت کره زمین را به خطر انداخت

#یاسر_اسلامی_نوکنده

چند روز قبل بنده ترامپ و انتخابات آمریکا را به تمسخر گرفتم قبلا هم بارها چنین کردم و باز خواهم کرد بنده که جیره خور voa و من و تو و bbc و اینترنشنال و صداوسیما نیستم که پاچه خواری این و آن را بکنم رهبران حزب جمهوری‌خواه را که می‌بینم یاد دلقک‌ها می‌افتم و رهبران حزب دموکرات هم که آدم را یاد احمق‌ها می‌اندازد اما این دلیل نمی‌شود برخی از این شرایط سوء‌استفاده و زبان درازی کنند که بله انتخابات آمریکا را دیدید آنها هم مافیا و دزد دارند تقلب می‌کنند دروغ می‌گویند حق مردم را می‌خورند مردم را سرکوب می‌کنند و می‌کشند.

گیرم در آمریکا تمام مردم را دار بزنند و اموالشان را بخورند خب که چه؟ این دخلی به ما ندارد ایران آمریکا نیست که به خیال خودت هر بلایی سر مردم بیاوری و به فرض کسی هم حرف نزند. کافیست تاریخ معاصر را بخوانید هر ۵۰ الی ۶۰ سال مردم انقلاب می‌کنند سرنگون می‌کنند به زباله‌دان می‌فرستند کم حوصله‌اند هر چند سال یکبار می‌ریزند در خیابان و اعتراض می‌کنند این مردم اگر کاسه توالتشان (صبرشان) پر شود خائنین را از کون دار می‌زنند بله اینجا آمریکا نیست که مردم سر کمبود دستمال کاغذی موی یکدیگر را بکشند اینجا هر لحظه ممکن است مردم شلوار فلان مسئول گردن کلفت مفتخور را در میدان شهر پایین بکشند لذا اگر عرضه خدمت ندارید ناچار باید با سیل خشم مردم روبرو شوید تا از خشتکتان کراوات و پاپیون ببافند و بیاندازد گردنتان و با شما سلفی بگیرند.

اگر الان ترامپ کله زرد را بخاطر تحریم‌هایی که نفس مردم را برید به تمسخر می‌گیرم این کمکی به پرونده سیاه شما نمی‌کند هر کس را در گور خودش می‌خوابانم باری٬ اگر الان در آمریکا چند روزی‌ست حرف از تقلب و آشوب است در عوض مردم در ایران مدتهاست گرفتار فساد گسترده هستند و مسئولان بی‌عرضه‌ای که از ناتوانی همه‌ی کمبودها را به گردن آمریکا می‌اندازند مگر ترامپ دستور دروغگویی و پارتی بازی و فساد و اعتیاد و بی‌عدالتی و تبعیض و احتکار و اختلاس و دزدی و رشوه را می‌دهد؟ الان در مملکت روغن پیدا نمی‌شود این هم دستور ترامپ است؟ رییس جمهور مملکت آمده به مردم می‌گوید همه چیز را به بورس بسپارید میلیون‌ها خانواده دوزار پس انداز خود را از ترس تورم به بورس بردند و آنها هم سرمایه مردم را توسط رانت خواران و به بهانه اصلاح و نوسان و تحلیل و ‌کندل و پندل و کف سازی حدود پنجاه تا هفتاد درصد به غارت بردند و در پوشش دلار و بورس و تحریم کسری‌های خود را از جیب مردم جبران کردند اینها هم دستور ترامپ بود؟ ارزش پول ملی ایران را باید رئیس جمهور آمریکا تعیین کند؟ تا این پیرمرد مردنی جو بایدن رای آورد دو دقیقه بعد دلار ارزان شد خودرو ارزان شد سکه ارزان شد یعنی ترامپ نادان مسئول گران کردن است و بایدن مردنی باید بیاید با گرانی‌ها مقابله کند؟ پس نقش شما چیست؟ این بود عدم وابستگی؟ نهاد‌ها و دستگاه‌های مملکت بقدری بی‌حرکت و ناتوان است که گویی مملکت زیر سبیل آمریکا اداره می‌شود پس شما چکاره‌اید؟ یک روز نان نیست یک روز دارو نیست یک روز روغن نیست اصلا چرا مردم باید به شما حقوق بدهند؟ تنها کاری که خوب بلدید نق زدن و نفرین کردن است و اینکه مانند خاله زنک‌ها بنشینید پشت میز و هی به این و آن تهمت بزنید که امنیت ملی رو بخطر انداختند و زندان‌ها را پر کنید؟ با این حساب الان بنده که شما و ترامپ و مرامپ و بایدن را با هم شستم و در جوار آفتاب پهن کردم حتما امنیت کل کره زمین را به خطر انداختم؟ و الان در حال تدارک یک توطئه مخوف برای بخطر انداختن امنیت کل منظومه شمسی هستم!

جمع کنید این بازی‌ها را آمریکا و تحریم و ترامپ و بایدن و این مزخرفات و بهانه‌ها برای مردم نان و آب نمی‌شود دوا و دارو نمی‌شود خانه و آسایش نمی‌شود پدر یا مادری که با ۲ میلیون حقوق باید هر ماه فقط در یک مورد ۱۰ میلیون پول یک عدد آمپول فرزند بیمارش را بدهد این ماه کلیه بفروشد ماه بعد چکار کند؟ همه که مثل شما دزدی و نوسان گیری از اموال مردم را بلد نیستند مردمی که مالک یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیا هستند را سالهاست مسخره و الاف 2 ریال پول یارانه کردید که حتی با آن یک لنگه دمپایی هم نمی‌توانند بخرند بوی گند فساد همه جا را برداشته در روز روشن حق مردم بی‌پناه را در دادگاه و پاسگاه می‌خورند چه رسد به ادارات دیگر اینها که باید نماد دادخواهی و امنیت باشند چرا نمی‌روید در هر شهر و روستا چهار تا از این مفسدین را از پشت میزها بکشید بیرون و در میدان‌ها از کون دار بزنید تا دردهای این مردم اندکی تسکین یابد؟ پس معنی انقلابی بودن چیست؟
شمردن ستاره‌های آسمان؟ خوردن غذاهای سالم و کم چرب؟ بوییدن گلهای صحرایی یا فرستادن فرزندانتان به آمریکا؟


#داستانک
📚
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟! فقیر گفت : هر کس آنچه در دل دارد می بخشد!!


داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories


❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

از پرنده‌ای پرسیدند: «چرا این آوازی که می‌خوانی و چهچه‌ای که می‌زنی، این همه کوتاه کوتاه و بریده و بریده است؟ یعنی نفسش را نداری؟»
پرنده گفت: «آخر من آوازهای خیلی زیادی دارم که بخوانم و دلم می‌خواهد که همه آنها را هم بخوانم، این است که ناچارم تکه تکه و کوتاه کوتاه بخوانم.»


نویسنده: آنتون چخوف


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

مورچه و ملخ

یک روز سرد زمستانی ملخ درِ خانه‌ی مورچه را زد تا از ذخیرهای زمستانی‌اش کمی به او غذا بدهد.
مورچه گفت: «وا! جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود.»
ملخ گفت: «اتفاقا بود. اما رفیق، تو جاشو پیدا کردی و همه رو جمع کردی بردی!»


نویسنده: آمبروز بیرس
مترجم: زهرا طراوتی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


💎در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بی‌دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.

👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد


❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع (نام نویسنده و کانال)
📚☕️
@Best_Stories
#داستانک

چطور کشوری پیش می‌رود؟

چند روز پیش سخنگوی دولت با آب و تاب زیادی کارهای انجام یافته شش ماهه را به اطلاع ملت رسانیده. ترا بخدا تماشا کنید ببینید سخنگوی دولت پیش چشم میلیون‌ها نفر بیننده و شنونده رادیو و تلویزیون با چه شهامتی دروغ می‌گوید و اصرار دارد عموم مردم چشم بسته حرف‌هایش را باور کنند . . .
یکی از مسائل مهمی که جزء افتخارات دولت هم به حساب می‌آید تهیه مسکن و کار و خوراک برای سیصد هزار نفر از هموطنان گرامی بود.
سخنگوی دولت با غرور و سربلندی زیاد این امر را دلیل پیشرفت سریع کشور قلمداد می‌کرد و بابت اجرای این پروژه کلی هم از مردم طلبکار بود!
شاید در نظر خیلی‌ها این امر بسیار مهم جلوه کند، اما با یک حساب سر انگشتی روشن می‌شود دولت در این مورد نه تنها موفقیت نداشته بلکه این مسئله بهترین دلیل شکست و ندانم کاری دولت می‌باشد. و کشور ما نه تنها پیش نرفته بلکه در جا هم نزده عقب ماندن مملکت ما از روز روشن هم واضح‌تر است. قبول ندارید ؟ الان ثابت می‌کنم . . .
جمعیت کشور ما هر سال صدی سه اضافه می‌شود. ما توجه به اینکه مملکت ما بیست و شش میلیون جمعیت دارد امسال هفتصد و هشتاد نفر به نفوس کشور ما اضافه شده است . . .
واضح تر بگویم هر روز صبح که ما از خواب بیدار می‌شویم در حدود دو هزار و پانصد نفر به جمعیت کشور ما اضافه می‌شود . . . فردا هم همین تعداد اضافه می‌گردد . . . و پس فردا هم . . .
این عده غذا و لباس و مسکن می‌خواهند . . . راه و مدرسه و بیمارستان و پارک می‌خواهند . بیائیم از مدرسه شروع کنیم . . . اکر برای هر سیصد بچه یک باب مدرسه لازم باشد در هر سال چند مدرسه باید اضافه کنیم؟ ....
آیّا دولت قادر است این تعداد مدرسه بسازد و آیا تا بحال دولتیا این وظیفه را انجام داده‌اند ؟ در مورد بیمارستان و مسکن و خوراک و پوشاک هم این مشکل وجود دارد با این محاسبه اگر ادعا کنیم کشور ما پیشرفت کرده است خودمان را گول زده‌ایم تنها کشوری می‌تواند ادعا کند پیشرفت کرده که بتواند به اندازه اضافه نفوس هر ساله‌اش تاسیسات لازم تهیه نماید. وقتی دولتهای ما نمی‌توانند برای نوزادان جدید مدرسه بسازند و هر سال چهارصد پنجاه هزار نفر نسل جدیدش بدون مسکن و خوراک و پوشاک و بهداشت هستند، ادعای پیشرفت مسخره است و ما بسرعت در حال عقب رفتن هستیم . . .

نویسنده: #عزیز_نسین
مترجم: #رضا_همراه


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Best_Stories


او همیشه ریاضی را مثل جست‌وجوی گنج در نظر گرفته بود. اول باید تصمیم می‌گرفتی کجا را بگردی، بعد باید مسیر کندوکاو مناسبی را که به پاسخ منتهی می‌شد مشخص می‌کردی. اگر نتیجه‌ای به دست نمی‌آوردی، باید برمی‌گشتی به ابتدای کار و مسیر دیگری انتخاب می‌کردی. فقط با تکرار صبورانه و جسورانهٔ این کار می‌توانستی امیدوار باشی که گنج را پیدا می‌کنی.

🖋 #کیگو_هیگاشینو. 📚 فداکاری مظنون X. ترجمهٔ محمد عباس‌آبادی (۱۳۹۸). چاپ دوم. تهران: نشر چترنگ. صفحهٔ ۱۱۵.
کانال رمان‌خوان.


❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

محبوبه

محبوبه گفت: «می‌آیی بازی؟»
گفتم: «چه بازی؟»
محبوبه گفت: «قایم باشک.»
بعد خودش صورتش را توی دست‌هایش قایم کرد و روی تنه‌ی سپیدار بلند چشم گذاشت و من قایم شدم. اما هرجا پنهان می‌شدم، محبوبه زود پیدایم می‌کرد. بعد نوبت من شد. چشم گذاشتم روی تنه سپیدار و بعد تا صد شمردم. چشم‌هایم را که باز کردم، محبوبه نبود. همه جای باغ را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. هنوز هم می‌گردم. محبوبه سال‌هاست که قایم شده است.


نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمی‌کند.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


وقتی با خودم خلوت می‌کنم مثل اینه که بیرون رفته باشم. تو خودم گم می‌شم... گردش می‌کنم.درون آدم خیلی بزرگه!

✍🏻 #آنا_گاوالدا
📕 #با_هم_بودن

📕 @ppdffff


❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

جیمز

بابانوئل به جیمز یه خرس تدی هدیه کرد.
بی‌خبر از اینکه یه خرس گریزلی اوایل همون سال جیمز رو له و لورده کرده بود.

نویسنده: تیم برتون
مترجم: مسعود حسین


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


🫵 چقدر باور داری که اندیشه تو سازنده زندگیته!؟👌🥰

🫵 چقدر حاضری برای قوی شدن این اندیشه سربلند بشی ؟؟👌🥰
بهترین ها همیشه نصیب کسانی می شوند که با وجود تردید اقدام می کنند🙏❤️👌

@zenndgii
https://t.me/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
https://t.me/+fLUJkJ0rG7ViNTc0


💎آدميزاد فقط
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و می‌دانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!

#محمود_دولت_آبادی


عصر اطلاعات بلافاصله بعد از انقلاب صنعتی اومد.
بعدش پست مدرن اومد
و بعد از اون چهار سوار آخرالزمان.
بعدش قحطی، طاعون، جنگ و مرگ.
لابه‌لاشون اتفاقای بزرگی مثل زمین‌لرزه و سونامی
هم هستن ... منم این وسط حضور افتخاری دارم!


#چاک_پالانیک | از کتاب: بازمانده | مترجم: فرناز بهنام‌نیا
🖋☕️
@Best_Stories


دریغا که بار دگر شام شد
سراپای گیتی سیه‌فام شد
همه خلق را گاه آرام شد
مگر من که رنج و غمم شد فُزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج
بجز مرگ نَبوَد غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج
چکیده است بر خاک "سه قطره خون"

نویسنده (صادق هدایت)


💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدت‌ها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق می‌نوشی‌،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...

پائیز را دوست دارم.

#نرگس_صرافیان_طوفان


در کشور تبلیغات، یک مرد، هر که می‌خواهد باشد و هر قدر حقیر و ناچیز باشد، همین‌که با مغز خودش فکر کرد نظم عمومی را به خطر خواهد انداخت...

خروارها کاغذ چاپ شدهٔ شعارهای رژیم حاکم را منتشر می‌کنند، هزارها بلندگو و صدها هزار اعلامیه و اوراق تبلیغاتی که مجاناً توزیع می‌شود، گروه گروه ناطق و واعظ که در همهٔ میدان‌های عمومی و چهارراه‌ها خطابه می‌خوانند، هزاران کشیش که از فراز منبر خود همان شعارها را تکرار می‌کنند به حدی که همه ذله می‌شوند و همه سرسام می‌‌گیرند.

در این میان کافی است یک مرد حقیر، یک موجود تنها و ضعیف بگوید نه! و به گوش نفر پهلودستی خود زمزمه کند که نه! و یا شب‌هنگام روی دیوار بنویسد نه! تا نظم عمومی به‌خطر بیفتد.


#اینیاتسیو_سیلونه | از کتاب: نان و شراب | مترجم: محمد قاضی
🖋☕️
@Best_Stories

20 last posts shown.