#داستانکوتاه
📚
#اسفل_السافلین/قسمت اول
سیما، مات و متحیر وسط حیاط ایستاده بود و به همسرش نگاه می کرد. زبانش مثل یک تکه چوب خشک، به کامش چسبیده بود. قدرت تکلم نداشت اما مرد به چشمان از حدقه درآمده و متعجب زنش خیره شده بود و نگاهش می کرد. از اینکه بی سر و صدا وارد خانه شده بود، قصد ترساندنش را نداشت، خواسته بود از حیاط رد شود و به پشت در سالن که رسید، سیما را صدا کند، ولی انگار زن صدای پای او را که پاورچین پاورچین در گرگ و میش سحر، توی حیاط راه می رفت را شنید و با چاقوی آشپزخانه ای که در دست داشت، آمده بود تا دخل این دزد لعنتی را بیاورد!
- " کسی اونجاست؟ کیه؟! ... "
" نترس سیما... منم منصور. " ... سیما مطمئن بود که اشتباه شنیده است:
- " گفتم کیه؟! ... " ... و منتظر نشد تا جواب دوباره ای بشنود، غیر ارادی و از ترس شروع کرد به فریاد زدن :
- " دُُُُُُُُُُُُُُُُُزد .... دُُُُُُُُُُُُزد ... " ... منصور چاره ای نداشت، خودش را به دیوار حیاط رساند و لامپی روشن کرد؛ فریاد سیما در گلو ماند: " دُُُُز ... " ... " د " ...
منصور لبخندی زد و صبر کرد تا سیما حضورش را باور کند و دستی که چاقو را با همه ی قدرت در آن می فشرد و به سمت مرد نشانه گرفته بود، پایین بیاورد. چند دقیقه ای زمان برد تا بازوی سیما سست شد و چاقو از دستش افتاد، حالا همه ی وحشتش تبدیل شده بود به ریزش اشک هایی بی محابا با ناله هایی کوتاه از حنجره ی دردمندش! ...
منصور قدمی جلو آمد، دستانش را برای در آغوش کشیدنِ سیما جلو آورد اما او هنوز از مردش متنفر بود و برای نشان دادنِ عمقِ احساسش، بی درنگ خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت، دوباره به سمت منصور نشانه رفت، با صدایی که از فریادها، خش دار شده بود با غیض و تعرض پرسید:
- " تو اینجا چه غلطی میکنی؟! رفته بودی که گورت و گم کنی! برگشتی که چی؟! " ...
" آروم باش سیما، امون بده ، اجازه بده بریم توو صحبت کنیم. " ... سیما صورتش را از گریه های بی امان، خشک کرد:
- " ما حرفی با هم نداریم ... " ... داد زد : " از خونه ی من برو بیرون. " ... و انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، با قاطعیت قدمی تهاجمی به سمت منصور برداشت و گفت:
" انگار یادت رفته که ما دیگه زن و شوهر نیستیم؟! یا همین الان دمت و میزاری رو کولت و مثل بچه ی آدم از اینجا میری یا زنگ می زنم صد و ده ... اصلا نه! ... چرا زنگ بزنم پلیس، همین چاقویی رو که یک ساعت قبل از محضر ... " ... کمی بغض کرد سیما :
ادامه دارد...
#امير_معصومي_آمونياك
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories@best_stories