#پرسون
#پارت_۱
داشت جان به لب میشد ....
از زور غیرت و عشق ... از خیانت و تعصب! دستانش میلرزید ...
با همان خشم ولرز ... دختر بیچاره را که جانش بود پشت سرش میکشید ... به سمت اتاقی که تنها مکان امن در این متروکه بود!
با رسیدنشان ... در را با شتاب باز کرده و دخترک را به سمت تخت خاک گرفته اتاق هول میدهد!
میترسد ... حتی خودش هم از خشمی که بر جانش نشسته میترسد!
صدای بلندش ... دخترکِ لرزان را میترساند .... شانه هایش بالا میروند و دستانش ... چشمان نیمه هوشیارش را میپوشانند.
- بهت گفتم ... گفتم نذار شرفمو به خاطر داشتنت ببازم ... گفتم منِ عوضی عاشقتم!
دل بده تا جونمو فدای دل باختنت کنم! نفهمیدی لا مُرُوَّت! نفهمیدی!
حرفی نیست ... من سر عقلت میارم ... حراج به شرفم میزنم و بی شرف وار مال خودم میکنمت ... توعه نفهم رو منننن عاقل میکنم!
- تو ... تویی؟
- هه ... چقدر خوردی که حالت اینه؟ خدا بهت رحم کنه ... فقط اونه که میتونه تورو از دست من نجاتت بده!
و دستش به سمت لباس پوشیده دخترک میرود! تنش داغ است و تن دخترک سرد ... خیلی سرد! حالش به مستی نمی خورَد .... آنقدر بی حال است که توان پس زدن جلادش راهم ندارد!
سرهمیش را که باز میکند ...
سربندش را که چنگ میزند ...
انگار غیرتش را میجود ...
غیرتی که ناموس میدانست!
- چی ... کار میکنی ... دس .... دست نزن بهم ....
و جلاد با چشمانی که مالامال از اشک پرشده ... بیتوجه روی تنش خیمه میزند!
- دست نزنم؟ دست من اَخ شد و دست اون نسناس ....!
حرفش را میبرد ... تصور لمس دخترک توسط دیگری ... شقیقه اش را نبض دار میکند!
- نکن ... من ... من حالم خوش نیست ... تو رو جون هر کسی که دوست داری نکن!
کسی که دوست داشته باشد؟ غیر او هیچکس نبود .... داشت جان خودش را قسم میداد!
لرز هیستریک وار دخترک .... دلش را بدتر خون میکند .... الهی که فدای چانه لرزانش میشد ... آخ خدا ... آخ از درد عشق!
- حالت میدونی چرا خوش نیست؟.....
نه! نمیدونی ... وقتی داشتی به سلامتی عشقت بالا میزدی ... فکر اینجاش نبودی!
و دستش چانه دخترک را گیر دستانش میندازد ... میلرزد .... از ترس ... از سردرگمی .... ازندانستن!
روحش انگار از تنش رفته باشد ... دختری که حیا میدانست چیست!
- به علی قسم .... من .. من هی ... هیچی ... نخ ... نخوردم!
لرزشش رفته رفته بیشتر میشود ....
و او .... با قلبی مچاله از درد .... با غیرتی آوار شده ... برجانش میتازد ... بر جانی که نفس بود ... حکم زندگی بود ...
و حال ... بیجان روی دستانش جا خوش کرده بود ...!
https://t.me/+_CylpP-0b6YxNDk0من برُکانم!
خلبان جنگنده نیروی هوایی ارتش،
مردی متعصب و غیرتی که دل به دختر سر به هوا و شیطون همسایه گل فروشششون داده ...
من....میخوامش....
بدجوری عاشقش شدم و از هر دری وارد شدم تا مال من بشه.... اما اون جواب رد داد و با پسر عموش نامزد کرد!
من میخوامش و به هر طریقی باید مال خودم میکردمش!
بهش گفتم نذار شرفمو به خاطر داشتنت ببازم ...ولی حالا که خواستی ... حرفی نیست ... من، بیشرف وار مال خودم میکنمت!🔞❌
https://t.me/+_CylpP-0b6YxNDk0https://t.me/+_CylpP-0b6YxNDk0