⛔️ حاملگی دیناچند سالی بود معلم دخترم آقای سعادتی بود بچه های ابتدایی رو درس میداد.
دخترم دینا هر چند روز یه بار یه جایزه دستش بودو میگفت آقا معلم بهم جایزه داده.
با خودم گفتم خدا خیرش بده اینقدر به فکر بچه هاست.
تا اینکه یه روز بچه های کلاس سوم که دختر منم توو همون کلاس بود رو بردن اردو و وقتی دخترم از اردو برگشت دیدم لباساش خیلی خاکیه و جای یه زخم کوچیک رو صورتشه،بغلش کردم گفتم دینا الهی بمیرم چیزی شده مامان؟!
گفت نه مامان خوردم زمین چیزی نشده. و زود رفت توو اتاقش ، تا اینکه....
ادامه ی داستان ➡️