.
•┄┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشید_شبم_باش
•┄✾
•┄🌪✾ #part21
✾♥️┄•چند دقیقه ای گذشت و لرزش بدنم از بین رفت. تو اون تاریکی به جز صدای ماشین، صدای بیرون کشیدن دستمال کاغذی از جعبه اش شنیده میشد.
آروم چشمهام رو باز کردم و از آیینه جلو دیدم که پسر بیچاره، سرخ شده و از گرما شر شر عرق میریزه.
خجالت زده، با صدایی آهسته صداش زدم که نگاهش به طرفم چرخید. لبخندی زدم و گفتم:
- من گرمم شده! بیزحمت بخاری رو کم یا خاموش میکنید؟
گرمم نبود! دمای بدنم به حالت نرمال برگشت اما گرمم نبود. فکر کردم که حتی اگه اون جلو ذوب هم بشه، باز هم به خاطر من بخاری رو کم نمیکنه!
با حرفی که من گفتم، خیلی سریع بخاری رو خاموش کرد. بیچاره اون جلو داشت حالش خراب میشد. حالم خیلی بهتر از چند دقیقه پیش بود.
- فکر میکنم من و شما یه بحث ناتمومی داشتیم با هم.
ابروهاش رو بالا انداخت و از آیینه خیرهام شد. شاید فکر نمیکرد که با این حالم، دوباره به فکر اون موضوع باشم.
پوفی کشید و چشمهاش رو محکم روی هم فشرد.
- شرمنده بانو! بچهها گفته بودن بیمارستانید و امروز تازه مرخص شدید.
نمیخواستم انقدر زود مزاحم بشم ولی دیگه تاخیر جایز نیست.
لطفاً و خواهشاً نترسید از این حرف من؛ اما نگران بودم که اگه دیرتر بجنبیم قربانی بعد خود شما باشید!
بغض کرده لبهام رو بهم چسبوندم و گوشه ماشین جمع شدم. دست خودم که نبود! برق اون ستاره، چنان زلزلهای به تنم انداخته بود که با تمام شجاعتم ، قلب و روحم رو تخریب کرد.
- مقصودم این نیست که بترسید. هدفم اینه که آگاه بشید از جدیت ماجرا! وگرنه من همیشه حواسم بهتون هست.
جمله دومش به قدری حیاتی و به قول خودش جدی بود، که گرمی و امنیت جمله آخرش رو نشنوم. سرم رو تکون دادم و پرسیدم:
- من باید چیکار کنم؟ از هیچی خبر نداشتم و نمیدونم چطور باید بهتون کمک کنم.
بر خلاف من، صدای اون خیلی مصمم و مستحکم وارد عمل شد.
- در واقع ما باید باهم همکاری کنیم.
میدونم که بالاخره ستاره از درون همین تاریکی نمایان میشه.
مطمئنم اگه قاتل رو پیدا نکنیم، حداقل میتونم قربانیهاش رو پیدا کنیم و جلوی انجام ادامه جنایت هاش رو بگیریم.
سوال تکراریم رو مطرح کردم:
- خب چطوری؟
- گذشته رو کنکاش کنیم و آینده رو پیشبینی!
دوباره در داشبورد رو برای گشتن چیزی باز کرد. اون بطریها، لواشک و شکلاتها مانع میشد تا راحت اون چیزی رو که میخواد پیدا کنه.
همونطور که داخل داشبورد رو میگشت و حواسش به رانندگی بود، خطاب به من گفت:
- نکته اصلی که باید رعایت کنید، اینه که به هیچکس درباره با این موضوع نباید چیزی بگید.
چی؟ خب الان من میخواستم از مهرشاد و عمه راجب مرگ مامان بپرسم. بالاخره اون چیزی که میخواست رو پیدا کرد و به طرف عقب گرفت.
یه چیزی شبیه کارت بود. قبل از اینکه اون کارت رو از دستش بگیرم گفت:
- منظورم از " به هیچکس نگید"، یعنی همین الان که خونه رفتید مستقیماً از برادر و عمهاتون در رابطه با مرگ مادرتون سوال نپرسید.
دستم رو که برای گرفتن کارت بلند کردم، روی هوا خشک شد. لعنتی ذهن آدم رو میخوند؟ عصبی کارت رو گرفتم و تند گفتم:
- یعنی چی؟ اونا خانواده منن. اونا هم عزادارن. شاید ممکنه اونا هم تو خطر باشن. من باید بهشون اطلاع بدم.
لحنم خیلی بد بود و منتظر بودم خیلی بدتر جوابم رو بده؛ اما خیلی آرومتر از قبل و با لحنی پر از حسرت گفت:
- شاید من و شما از یه دهه، یه نسل و یه دوره باشیم.
اما من به واسطه شغلم، یه چند پیرهن بیشتر از شما پاره کردم بانو! امیدوارم از حرفم ناراحت نشید ولی...
عمیقتر نگاهم کرد و من کنجکاوتر خیره شدم به چشمهای تاریکش برای ادامه حرفی که داشت میزد.
- آدم توی این دنیا حتی نمیتونه به عزیزترین کسش اعتماد کنه.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemroz