Forward from: هانزو
سفر در خلأ
هميشه وقتی که اذن دخول میخوانم به یاد حرف استادم میافتم که گفت: «اگر اذن دخول خواندید و منقلب شدید بدانید به شما اجازه داده شده وارد شوید.» بنظرم این را گفت که هر وقت میخواستیم اذن بگیریم حضور قلب داشته باشیم. اصلا امکان ندارد بدانی به کجا قدم میگذاری و منقلب نشوی.
از بست شیخ طوسی که وارد میشوم یک جور شاکی به گنبدش نگاه میکنم «که مرد حسابی چرا اینقدر دیر به دیر مرا که اینطور دیوانه وار دوستت دارم دعوت میکنی؟» بعد سریع پشیمان میشوم که «نوکرت هستم ، غلط کردم نکند ناراحت شوی. بی نهایت از این که باز گذاشتی حرم بیایم، با کفترهایت بپرم، پیش تو پر بگیرم و از همدیگر خبر بگیریم خوشحالم.»
کنار ورودی رواق دارالحجه، یک بابایی که دیگر وارد کهنسالی شده بود و لباس سبز خدام را داشت، به یکی از زوار با خوشحالی میگفت: «اهل قوچانم.»
لهجه اش بی نظیر بود. ادامه داد: «سی سال است که در این خانَه مشغول خدمتم...» اگر شوق دیدن ضریحش نبود دوست داشتم تا خود اذان مغرب کنار خادم بنشینم و به حرف هایش و لهجهاش گوش کنم و به لبخندش نگاه.
وارد صحن جمهوری اسلامی که میشوم که خلوتتر از هر موقعی است که آمدم،
یکهو بغض گلویم را میچسبد که فکر کن برای چند ماه کسی نمیتوانسته به زیارتت بیاید و فکر نمیکنم عذابی از این بدتر باشد. خاک بر انسانها با این دنیایشان.
ماسک، مهر ضدعفونی شده، نایلون مخصوص.
چه فایده؟ تا آدم نشویم که عذاب نمیرود.
راه مخصوص برای زیارت. راه باریک سبزی که به ضریح مطهر ختم میشود.
از آن سروصدای معروف، همهمه، هل دادنها، بچههایی که روی کول پدرشان بودند، صدای غش کردن از قسمت خانمها، ولیچرهایی که پاهای ما را له میکردند، از هیچ کدام خبری نبود.
سه چهار نفر از پشت شیشه به ضریح نگاه میکردند و بعد از چند دقیقه از همان راه باریک سبز به صحن برمیگشتند. چقدر همه چی از بار قبلی که آمده بودم در من و در حرم تغییر کرده بود. مهم ترینش نیامدن کسی با من بود که بخشی از وجودم را با خودش به آن دنیا برده بود.
چند وقتی بود که احساس تعلق خاطرم به بعضی چیزها و بعضی انسان ها را از دست داده بودم. چیزهایی که دیگر بیهوده مینمود. رهایی عجیبی را حس میکردم. از جنگیدن خسته شده بودم
و میخواستم بازنشسته شوم. هر چهقدر اتفاقات و جنگها به دنبالم میآمدند از آنها فرار میکردم. حالا اینجا و امروز این حس چند برابر شده بود. دیگر رهایی نبود. پرواز در خلأ بود.
به زیرزمین رفتم. نشستم. بعد از صحن پیمایی بدون کفش که تفریح مورد علاقه من است خسته شده بودم و نیاز داشتم پاهایم را دراز کنم و در این فضای پر از عطر بهشت، نفسی چاق کنم.
پسر بچهای که به شکل ترحم آمیزی به پسر بچهی دیگری که گریه میکرد نگاه میکرد، گچکاری که مشغول ترمیم سقف رواق بود، خادمی که با گفتن ماشالله مردانی که دراز خوابیده بودند را بیدار میکرد، مادری که به دنبال پسربچهاش که گریه میکرد آمده بود؛ این جا زندگی فقط زیبایی نبود، رویایی هم بود.
هميشه وقتی که اذن دخول میخوانم به یاد حرف استادم میافتم که گفت: «اگر اذن دخول خواندید و منقلب شدید بدانید به شما اجازه داده شده وارد شوید.» بنظرم این را گفت که هر وقت میخواستیم اذن بگیریم حضور قلب داشته باشیم. اصلا امکان ندارد بدانی به کجا قدم میگذاری و منقلب نشوی.
از بست شیخ طوسی که وارد میشوم یک جور شاکی به گنبدش نگاه میکنم «که مرد حسابی چرا اینقدر دیر به دیر مرا که اینطور دیوانه وار دوستت دارم دعوت میکنی؟» بعد سریع پشیمان میشوم که «نوکرت هستم ، غلط کردم نکند ناراحت شوی. بی نهایت از این که باز گذاشتی حرم بیایم، با کفترهایت بپرم، پیش تو پر بگیرم و از همدیگر خبر بگیریم خوشحالم.»
کنار ورودی رواق دارالحجه، یک بابایی که دیگر وارد کهنسالی شده بود و لباس سبز خدام را داشت، به یکی از زوار با خوشحالی میگفت: «اهل قوچانم.»
لهجه اش بی نظیر بود. ادامه داد: «سی سال است که در این خانَه مشغول خدمتم...» اگر شوق دیدن ضریحش نبود دوست داشتم تا خود اذان مغرب کنار خادم بنشینم و به حرف هایش و لهجهاش گوش کنم و به لبخندش نگاه.
وارد صحن جمهوری اسلامی که میشوم که خلوتتر از هر موقعی است که آمدم،
یکهو بغض گلویم را میچسبد که فکر کن برای چند ماه کسی نمیتوانسته به زیارتت بیاید و فکر نمیکنم عذابی از این بدتر باشد. خاک بر انسانها با این دنیایشان.
ماسک، مهر ضدعفونی شده، نایلون مخصوص.
چه فایده؟ تا آدم نشویم که عذاب نمیرود.
راه مخصوص برای زیارت. راه باریک سبزی که به ضریح مطهر ختم میشود.
از آن سروصدای معروف، همهمه، هل دادنها، بچههایی که روی کول پدرشان بودند، صدای غش کردن از قسمت خانمها، ولیچرهایی که پاهای ما را له میکردند، از هیچ کدام خبری نبود.
سه چهار نفر از پشت شیشه به ضریح نگاه میکردند و بعد از چند دقیقه از همان راه باریک سبز به صحن برمیگشتند. چقدر همه چی از بار قبلی که آمده بودم در من و در حرم تغییر کرده بود. مهم ترینش نیامدن کسی با من بود که بخشی از وجودم را با خودش به آن دنیا برده بود.
چند وقتی بود که احساس تعلق خاطرم به بعضی چیزها و بعضی انسان ها را از دست داده بودم. چیزهایی که دیگر بیهوده مینمود. رهایی عجیبی را حس میکردم. از جنگیدن خسته شده بودم
و میخواستم بازنشسته شوم. هر چهقدر اتفاقات و جنگها به دنبالم میآمدند از آنها فرار میکردم. حالا اینجا و امروز این حس چند برابر شده بود. دیگر رهایی نبود. پرواز در خلأ بود.
به زیرزمین رفتم. نشستم. بعد از صحن پیمایی بدون کفش که تفریح مورد علاقه من است خسته شده بودم و نیاز داشتم پاهایم را دراز کنم و در این فضای پر از عطر بهشت، نفسی چاق کنم.
پسر بچهای که به شکل ترحم آمیزی به پسر بچهی دیگری که گریه میکرد نگاه میکرد، گچکاری که مشغول ترمیم سقف رواق بود، خادمی که با گفتن ماشالله مردانی که دراز خوابیده بودند را بیدار میکرد، مادری که به دنبال پسربچهاش که گریه میکرد آمده بود؛ این جا زندگی فقط زیبایی نبود، رویایی هم بود.