سه تا گوجه فرنگی و چهار نان لواش 💎
سال ۱۳۷۸ بود. در به در دنبال کار بودم.
تمامی پولم را به مقداری گوجه فرنگی و نان دادم. جای خوابی هم نبود، مجبور بودم زیر پل خواجوی اصفهان بخوابم.
منتظر می شدم تا مردم به خانه هایشان برگردند.
تازه پشههای رودخانه زاینده رود هم از مزاحمین همیشگی بودند.
روزهای سختی بود. بعد از چند روز خوردن نان و گوجه فرنگی، سو هاضمه گرفتم.
اما همچنان احساس ناامیدی و شکست را نداشتم.
چند روز بعد، کار موقتی پیدا کردم. اولین حقوقم را که روزانه بود، به دوتا همبرگر دادم .
در آن هنگام لذت بخش ترین غذای دنیا برای من بود.
از کف خیابانها استادان مرا تعلیم دادند تا روزی بتوانم میراث چاگون ها را بر دوش کشم.
در همان روزها بود که تصمیم گرفتم
سه کلمه در ذهنم پاک کنم:
- نمی توانم
- ندارم
- میترسم.حالا هزاران دلار در حسابم دارم. دو هکتار زمینهای اشرام و سازه های آنرا ساختم.
اما هنوز مزه آن هبرگر را مزمزه میکنم.
کلا روحیاتم تغییر نمود. بنابراین تصمیم گرفتم روح های ضعیف را پرورش ندهم.
تنها نیرومندان میتوانند در مدار آگاهی معنوی پایدار بمانند.متوجه شدید ؟
کاتب
https://t.me/Sri_veka