#جنون_پاییزی
#پارت_71
#راوی:
چند روز گذشت انوشکا یه حسی در دلش به وجود اومده بود وقتی نزدیک شاهرخ میشد قلبش چنان تند تند میزد که حد نداشت خیلی از موقع ها سوالات الکی میپرسید که شاید بتونه بیشتر با استادش وقت بگذرونه...
میترسید از اینکه این حس، حس عشق باشه...
میترسید دوباره اون حس از دست دادن، اشک، غم و اندوه و شکستن قلبش دوباره تکرار بشه ولی با فکر کردن به شخصیت استاد و اینکه استاد مثل رنبیر نیست خودش رو توجیح میکرد.
انوشکا پیش شاهرخ حس امنیت و آرامش، شوق و شور به زندگی رو داشت حسی که تا به حال نداشته.
چند هفته گذشت امروز یه دانشجو جدید به کلاس اومده، انوشکا آروم از عالیا پرسید:
-این کیه؟!
عالیا همینطور که به دختره نگاه میکرد گفت:
اسمش دیشاعه، دیشا پاتانیه از هند اومده خیلی دختره تخس و مغروریه حالا وضعیت درسیشو نمیدونم...
همون لحظه شاهرخ وارد کلاس شد و بچه ها به احترامش بلند شدن و شاهرخ با دستش نشون داد که میتونن بشینن شاهرخ به بچه ها سلام کرد و به انوشکا نگاه کرد لبخند محوی زد و مشغول حضور و غیاب بچه ها شد، وقتی به اسم دیشا رسید مکث کرد و گفت:
-دیشا پاتانی
دیشا بلند شد گفت:
-بله استاد
-شما دانشجوی جدید هستید؟
دیشا با لبخند گفت:
-بله
شاهرخ گفت:
-خوش اومدی منم شاهرخ خان استاد این درس هستم، امیدواریم موفق باشی.
دیشا لبخند زد تشکر کرد.
دیشا نشست ولی نگاهش به شاهرخ یجوری بود و این حسی بدی به انوشکا میداد.
✨ @Romansrk2020 ✨
#پارت_71
#راوی:
چند روز گذشت انوشکا یه حسی در دلش به وجود اومده بود وقتی نزدیک شاهرخ میشد قلبش چنان تند تند میزد که حد نداشت خیلی از موقع ها سوالات الکی میپرسید که شاید بتونه بیشتر با استادش وقت بگذرونه...
میترسید از اینکه این حس، حس عشق باشه...
میترسید دوباره اون حس از دست دادن، اشک، غم و اندوه و شکستن قلبش دوباره تکرار بشه ولی با فکر کردن به شخصیت استاد و اینکه استاد مثل رنبیر نیست خودش رو توجیح میکرد.
انوشکا پیش شاهرخ حس امنیت و آرامش، شوق و شور به زندگی رو داشت حسی که تا به حال نداشته.
چند هفته گذشت امروز یه دانشجو جدید به کلاس اومده، انوشکا آروم از عالیا پرسید:
-این کیه؟!
عالیا همینطور که به دختره نگاه میکرد گفت:
اسمش دیشاعه، دیشا پاتانیه از هند اومده خیلی دختره تخس و مغروریه حالا وضعیت درسیشو نمیدونم...
همون لحظه شاهرخ وارد کلاس شد و بچه ها به احترامش بلند شدن و شاهرخ با دستش نشون داد که میتونن بشینن شاهرخ به بچه ها سلام کرد و به انوشکا نگاه کرد لبخند محوی زد و مشغول حضور و غیاب بچه ها شد، وقتی به اسم دیشا رسید مکث کرد و گفت:
-دیشا پاتانی
دیشا بلند شد گفت:
-بله استاد
-شما دانشجوی جدید هستید؟
دیشا با لبخند گفت:
-بله
شاهرخ گفت:
-خوش اومدی منم شاهرخ خان استاد این درس هستم، امیدواریم موفق باشی.
دیشا لبخند زد تشکر کرد.
دیشا نشست ولی نگاهش به شاهرخ یجوری بود و این حسی بدی به انوشکا میداد.
✨ @Romansrk2020 ✨