#رومان_نگین_الماس
#قسمت_یازدهم
#نویسنده_فَریوش
اشکهایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشمهایم کم کم بسته شد...
صبح از خواب بیدار شدم سرم درد داشت به سختی از جایم بلند شدم و رفتن دست و صورتم را شستم چشمهایم سیاهی میکرد حتا توان راه رفتن نداشتم.
سر جایم دراز کشیدم از درد زیاد چشمهایم را محکم بستم یکمی گذشت که با صدائی زنگ موبایل چشمهایم را باز کردم به سختی سر جایم نشستم و به شماره شهرام چشم دوختم بازم تماس گرفته بود تا حال حتماً از همهچی با خبر شده نفسی عمیقی کشیدم و به زنگ جواب دادم با صدائی خستهاش گفت: سلام.
دیگر آنقدر سرشار نبود منم با خستهگی گفتم: علیکم السلام.
صدائی نفس هایش میآمد که هی پُشت سر هم نفس هائی عمیقی میکشید دوباره گفت: چرا پدر ات اینکار را میکند؟
چشم هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم بعد لب زدم : من از هیچی با خبر نیستم، فقط میفهمم که پدرم یک شرط گذاشته من حتا از او شرط خبر نیستم شهرام.
با اعصبانیت گفت: بسیار زیاد میبخشی اگرچه پدرت است ولی، اصلاً انسان نیست او شرط چی بود که ای مانده بود.
بی حال چشمهایم را باز کردم و گفتم: چی شرط...؟
نفس نفس میزد گفت: پدر ات میگوید که شما یک دختر برایم بدهید من دختر خود را برایتان میدهم.
با شنيدن اين حرف مو در بدنم ایستاده شده کلاً حال خود را فراموش کردم و با لکنت گفتم: یعنی چی؟
با اعصبانیت گفت: او رسماً خواهر مرا میخواهد، من نمیتوانم که بخاطر خوشی خود زندگی خواهرم را خراب کنم.
سری تکان دادم و گفتم: شهرام از طرف پدرم من معذرت میخواهم.
نفسی عمیقی کشید و گفت: تو چرا باید معذرت بخواهی، امروز خودم میرم و همراهش حرف میزنم.
با بُغض گفتم: اگر قبول نکرد چی...؟
بعد چند لحظه گفت: قبول میکند، چرا نباید قبول کند...؟
اشکهایم ریخت و گفتم: خودت که خبر شدی از شرط...
با اطمینان گفت: آنقدر برایش پول بدهم که بتواند برای خود یک خانمی دیگری بگیرد اما باید قبول کند که ما باید ازدواج کنیم.
لبخندی تلخی زدم من پدرم را خیلی ها خوب بلد بودم حرف اش یک حرف بود و هیچ وقتی از حرف خود نمیگذشت شهرام خداحافظی کرد موبایل را سر جایش ماندم سکوت کرده بود حتا دیگر اشکی برایم نمانده بود باید چیکار میکردم...؟
بازم باید تسلیم تقدیر میشدم و میگذاشتم و میدیدم که بازم چی سرنوشتی برایم رقم زده.
خسته شده بودم از بودن در خانه و حال بیرون رفتن را هم نداشتم دوباره سر جایم دراز کشیدم و به سقف زُل زدم شایدم و با خود فکر کردم شایدم گناه از من بود نباید عاشق میشدم و نباید اجازه این را میدادم که شهرام عاشق من میشد ولی، این چیزی بود که اتفاق افتاده بود و کاری از دست من ساخته نبود. چقدر سخت است که میبینی زندگی ات رو به نابودی است اما کاری از دست ات ساخته نیست و فقط باید بنشینی و تماشا کنی مانند یک فلم غمانگیز که با دیدن هر قسمت اش گریه میکنی و درد اش را خیلی ها حس میکنی...
نفسی عمیقی کشیدم داشتم هی بُغض ام را قُورت میدادم میخواستم قوی باشم اما منم تا سرحد مرگ از قوی بودن خسته شده بودم منم میخواستم که دختر نازدانه پدر و مادر باشم، دختری باشم نازنازی و دل نازک که به اندک حرف قهر کنم و گریه کنم بعد یکی بیایه و همراهم حرف بزنه و آرامم کند شایدم بودن تک دختر مادر و پدر آروزو زیادی ها بود ولی، یکی بیاید و از من بپرسد که دختر تک بودن یعنی چی...؟
دختر تک بودن یعنی تو باید قوی باشی تا مادر ات اذیت نشود و باید با تمام مشکلات کنار بیایی حتا تنفر پدر ات...
دیگر حال و هوای هیچی را نداشتم و هیچی مثل گذشته نبود برایم در گذشته مادرم را داشتم ولی حالا دختری تنهایی بودم که عاشق شده و قرار است که شکست عشقی را تجربه کند شایدم دردآور باشد اما میتوانستم که از پس اش بربیایم وقتی توانستم با نفرت که پدرم در مقابل من داشت کنار بیایم میتوانستم که با دوری از عشق خودم کنار بیایم شاید یکمی مدت زمان را دربر بگیرد اما مطمئن هستم که میگذرد و شایدم یک روزی زندگی به روی من لبخند بزند و روی خوش اش را نشان بدهد یا هم شاید با مرگ راحت شوم و من چقدر منتظر گزینه دوم بودم که بروم نزد مادرم در این دنیا آدمها هیچ وقتی هوایم را نداشتند جز مادرم اگر بمیرم شاید خداوند هوایم را داشته باشد.
چشمهایم را با خستهگی باز کردم و با خود گفتم: خدایا، نفسم را بگیر خستهام...
کم کم چشمهایم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم...
با خستهگی از جایم بلند شدم به اطرافم دیدم همه جا تاریک بود یعنی چقدر خوابیده بودم من به سختی از جایم بلند شدم رفتم بیرون هیچکی نبود آهسته به اتاق دیگر رفتم دیدم پدرم هم نبود یعنی امشب به خانه نیامده بیخیال شانه بالا انداختم رفتم به آشپرخانه و یگان چیزی خوردم چون اصلاً حال نداشتم به چهار طرف دیدم چقدر نبود مادرم معلوم میشد به هر طرف خانه که میدیدم یاد و خاطرات مادرم بود، مادرم کوشش کرد که منم مثل او قوی باشم
#قسمت_یازدهم
#نویسنده_فَریوش
اشکهایم را پاک کردم و به اتاق برگشتم بعد چشمهایم کم کم بسته شد...
صبح از خواب بیدار شدم سرم درد داشت به سختی از جایم بلند شدم و رفتن دست و صورتم را شستم چشمهایم سیاهی میکرد حتا توان راه رفتن نداشتم.
سر جایم دراز کشیدم از درد زیاد چشمهایم را محکم بستم یکمی گذشت که با صدائی زنگ موبایل چشمهایم را باز کردم به سختی سر جایم نشستم و به شماره شهرام چشم دوختم بازم تماس گرفته بود تا حال حتماً از همهچی با خبر شده نفسی عمیقی کشیدم و به زنگ جواب دادم با صدائی خستهاش گفت: سلام.
دیگر آنقدر سرشار نبود منم با خستهگی گفتم: علیکم السلام.
صدائی نفس هایش میآمد که هی پُشت سر هم نفس هائی عمیقی میکشید دوباره گفت: چرا پدر ات اینکار را میکند؟
چشم هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم بعد لب زدم : من از هیچی با خبر نیستم، فقط میفهمم که پدرم یک شرط گذاشته من حتا از او شرط خبر نیستم شهرام.
با اعصبانیت گفت: بسیار زیاد میبخشی اگرچه پدرت است ولی، اصلاً انسان نیست او شرط چی بود که ای مانده بود.
بی حال چشمهایم را باز کردم و گفتم: چی شرط...؟
نفس نفس میزد گفت: پدر ات میگوید که شما یک دختر برایم بدهید من دختر خود را برایتان میدهم.
با شنيدن اين حرف مو در بدنم ایستاده شده کلاً حال خود را فراموش کردم و با لکنت گفتم: یعنی چی؟
با اعصبانیت گفت: او رسماً خواهر مرا میخواهد، من نمیتوانم که بخاطر خوشی خود زندگی خواهرم را خراب کنم.
سری تکان دادم و گفتم: شهرام از طرف پدرم من معذرت میخواهم.
نفسی عمیقی کشید و گفت: تو چرا باید معذرت بخواهی، امروز خودم میرم و همراهش حرف میزنم.
با بُغض گفتم: اگر قبول نکرد چی...؟
بعد چند لحظه گفت: قبول میکند، چرا نباید قبول کند...؟
اشکهایم ریخت و گفتم: خودت که خبر شدی از شرط...
با اطمینان گفت: آنقدر برایش پول بدهم که بتواند برای خود یک خانمی دیگری بگیرد اما باید قبول کند که ما باید ازدواج کنیم.
لبخندی تلخی زدم من پدرم را خیلی ها خوب بلد بودم حرف اش یک حرف بود و هیچ وقتی از حرف خود نمیگذشت شهرام خداحافظی کرد موبایل را سر جایش ماندم سکوت کرده بود حتا دیگر اشکی برایم نمانده بود باید چیکار میکردم...؟
بازم باید تسلیم تقدیر میشدم و میگذاشتم و میدیدم که بازم چی سرنوشتی برایم رقم زده.
خسته شده بودم از بودن در خانه و حال بیرون رفتن را هم نداشتم دوباره سر جایم دراز کشیدم و به سقف زُل زدم شایدم و با خود فکر کردم شایدم گناه از من بود نباید عاشق میشدم و نباید اجازه این را میدادم که شهرام عاشق من میشد ولی، این چیزی بود که اتفاق افتاده بود و کاری از دست من ساخته نبود. چقدر سخت است که میبینی زندگی ات رو به نابودی است اما کاری از دست ات ساخته نیست و فقط باید بنشینی و تماشا کنی مانند یک فلم غمانگیز که با دیدن هر قسمت اش گریه میکنی و درد اش را خیلی ها حس میکنی...
نفسی عمیقی کشیدم داشتم هی بُغض ام را قُورت میدادم میخواستم قوی باشم اما منم تا سرحد مرگ از قوی بودن خسته شده بودم منم میخواستم که دختر نازدانه پدر و مادر باشم، دختری باشم نازنازی و دل نازک که به اندک حرف قهر کنم و گریه کنم بعد یکی بیایه و همراهم حرف بزنه و آرامم کند شایدم بودن تک دختر مادر و پدر آروزو زیادی ها بود ولی، یکی بیاید و از من بپرسد که دختر تک بودن یعنی چی...؟
دختر تک بودن یعنی تو باید قوی باشی تا مادر ات اذیت نشود و باید با تمام مشکلات کنار بیایی حتا تنفر پدر ات...
دیگر حال و هوای هیچی را نداشتم و هیچی مثل گذشته نبود برایم در گذشته مادرم را داشتم ولی حالا دختری تنهایی بودم که عاشق شده و قرار است که شکست عشقی را تجربه کند شایدم دردآور باشد اما میتوانستم که از پس اش بربیایم وقتی توانستم با نفرت که پدرم در مقابل من داشت کنار بیایم میتوانستم که با دوری از عشق خودم کنار بیایم شاید یکمی مدت زمان را دربر بگیرد اما مطمئن هستم که میگذرد و شایدم یک روزی زندگی به روی من لبخند بزند و روی خوش اش را نشان بدهد یا هم شاید با مرگ راحت شوم و من چقدر منتظر گزینه دوم بودم که بروم نزد مادرم در این دنیا آدمها هیچ وقتی هوایم را نداشتند جز مادرم اگر بمیرم شاید خداوند هوایم را داشته باشد.
چشمهایم را با خستهگی باز کردم و با خود گفتم: خدایا، نفسم را بگیر خستهام...
کم کم چشمهایم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم...
با خستهگی از جایم بلند شدم به اطرافم دیدم همه جا تاریک بود یعنی چقدر خوابیده بودم من به سختی از جایم بلند شدم رفتم بیرون هیچکی نبود آهسته به اتاق دیگر رفتم دیدم پدرم هم نبود یعنی امشب به خانه نیامده بیخیال شانه بالا انداختم رفتم به آشپرخانه و یگان چیزی خوردم چون اصلاً حال نداشتم به چهار طرف دیدم چقدر نبود مادرم معلوم میشد به هر طرف خانه که میدیدم یاد و خاطرات مادرم بود، مادرم کوشش کرد که منم مثل او قوی باشم