#رومان_نگین_الماس
#قسمت_نهم
#نویسنده_فَریوش
دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمیفهمیدم که مادرم را در کجا دفن کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.
دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و کم کم به خواب رفتم...
نمیفهمم که چقدر گذشت با صدا زدن هایی پدرم از خواب بیدار شدم و متعجب به اطرافم دیدم و بعد به پدرم دیدم که با اعصبانیت گفت: هفت شام است و تو خوابیدی، برو و یک زهر چیزی آماده کو که بخورم.
به سختی از جایم بلند شدم و رفتم به آشپرخانه و غذا آماده ساختم و بعد دسترخوان را هموار ساختم پدرم بیخیال غذا میخورد و یکبار هم یادی از مادرم نکرد یعنی نبود مادرم برایش مهم نبوده...؟ یعنی اینقدر زود همسفر زندگی خود را فراموش کرد...؟
به صورت بیخیال پدرم دیدم که داشت غذا میخورد غذایش را تمام کرد دوباره همهچی را به آشپزخانه بوردم و همهچی را منظم کردم به اتاق برگشتم و طرف پدرم کردم و گفتم: مادرم را در کجا دفن کردین؟
بی تفاوت لب زد: ضرور نیست که بفهمی.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی که ضرور نیست پدر؟!
شانه بالا انداخت و گفت: چیزی که گفتم.
با بُغض گفتم: چرا؟!
طرفم دید و گفت: برایت آدرس بدهم که هر روز از صبح تا شام اونجا باشی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، فقط بعضی روزها دلم برایش تنگ میشود میروم و باهاش حرف میزنم.
پوزخندی زد و گفت: دختر کسی با مورده حرف نمیزنند.
با التماس گفتم: لطفاً پدر.
سری به طرفین تکان داد و گفت: این حرف ها را از فکر ات بیرون کن و ها شایدم عروسی کردی پس کوشش کو که تغییر کنی.
یعنی پدرم فکر و خیال عروس کردن مرا داشت با عجله گفتم: پدر، امیر نه!
سری تکان داد و گفت: فکری بهتری برایت دارم.
متعجب نگاهش کردم یعنی او میخاست که من خوشبخت شوم...؟
یا هم میخواست تا زندگی منم مثل مادرم خراب کند...
به سختی لب زدم: یعنی؟
لبخندی زد و گفت: هم فایده تو هم از من، حالا برو و بخواب.
به فکر درگیر به اتاق خود برگشتم یعنی میخواست پدرم چیکار کند...؟
شایدم میخواست که مرا در مقابل پول زیادی بفروشد و با او پول خوشگذرانی کند...
به دَر و دیوار اتاق زُل زدم آنقدر تک و تنها بودم که یکی را نداشتم بخاطر همدردی.
به حویلی رفتم یکمی قدم زدم و به زندگی خود فکر کردم، یعنی پدرم چی فکری درباره من داره...؟
ای مسئله زیادی فکرم را درگیر کرده بود به آسمان زُل زدم و از خدایم کمک خواستم چون در این دنیا نا مهربان فقط و فقط خدایم را داشتم و بس.
دوباره به اتاق برگشتم و در جائی خود دراز کشیدم.
...
همینطور روزها گذشت، در این روزها شهرام چندین بار تماس گرفت باهم حرف زدیم.
آدمی عجیبی بود در کُل شناختنش سخت بود و همیشه وقت حرفهائی عجیبی میزد دیگر منم کم کم عادت کرده بودم به زنگ زدن هر روزش.
کاری دیگری نداشتم هر روز بعد ساعت هشت صبح منتظر زنگ از طرف او میبودم روزی چند باری زنگ میزد حتا دیگر بیرون آنقدر نمیرفتم و همیشه وقت منتظر زنگ او بودم دیگر منم کم کم تغییر کرده بودم حتا دیکر خودم را به درستی نمیشناختم.
با صدائی زنگ موبایل از فکر بیرون شدم و به طرف موبایل خود دیدم که شهرام زنگ زده بود با لبخندی موبایل را جواب دادم که با انرژی و نشاط گفت: سلاممم دختر لجباز.
خندیدم و گفتم: سلام آقای داکتر
با صدائی گیرایی گفت: آه، تا حال هم آقای داکتر.
لبخندی زدم و گفتم: پس به چی اسمی صدایتان بزنم...؟
بعد چند لحظه گفت: مثلاً شهرام جان.
بلند خندیدم و گفتم: اوه اوه، شهرام تنهایی هم نی شهرام جان.
با خنده گفت: بلی ها مینه جان.
با شنیدن اسم ام از زبانش لبخندی زدم واقعاً آمدنش در زندگیام یک نعمت بود در بین تمام تاریکی ها آمدن او یک روشنی بود.
بازم کُلی با هم حرف زدیم وقتی با او هم کلام میشدم تمام غمهایم را فراموش میکردم و احساس تازه بودن میکردم.
شاید بعد رفتن مادرم، آمدن او در زندگیام یک نعمت جدید بود.
بعد کُلی حرف زدن بلاخره دل کَند و موبایل را قطع کرد با لبخند به موبایل خاموش زُل زده بودم بعد چند لحظه که به خود آمدم زود لبخندم را جمع کردم یعنی مرا چی شده بود...؟
یک صدائی از درون برایم میگفت که عاشق شدی.
ولی من آدمی عشق و عاشقی نبودم من در کُل یک آدم با قلب شکسته بودم که کم کم داشت غرق تاریکی و بدبختی ها میشد و قطعاً هيچکی دختری مثل من را قبول نداشت و منم اجازه عاشق شدن را نداشتم چون، هیچوقتی تصمیم زندگیام دست خودم نبود در هر مرحله زندگیام یکی دیگری بود که بهجای من تصميم بگیرد پس من نباید عاشق میشدم عشق برایم مثل ميوه در باغ بود که حق خوردن نداشتم پس باید خیلی ها محتاط رفتار میکردم و هیچوقتی نباید خودم را درگیر این کارها کنم.
#قسمت_نهم
#نویسنده_فَریوش
دوباره سر جایم نشستم اصلاً آرام و قرار نداشتم و نمیفهمیدم که مادرم را در کجا دفن کردند که برم و با او حرف بزنم شاید یکمی آرام شوم.
دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم و کم کم به خواب رفتم...
نمیفهمم که چقدر گذشت با صدا زدن هایی پدرم از خواب بیدار شدم و متعجب به اطرافم دیدم و بعد به پدرم دیدم که با اعصبانیت گفت: هفت شام است و تو خوابیدی، برو و یک زهر چیزی آماده کو که بخورم.
به سختی از جایم بلند شدم و رفتم به آشپرخانه و غذا آماده ساختم و بعد دسترخوان را هموار ساختم پدرم بیخیال غذا میخورد و یکبار هم یادی از مادرم نکرد یعنی نبود مادرم برایش مهم نبوده...؟ یعنی اینقدر زود همسفر زندگی خود را فراموش کرد...؟
به صورت بیخیال پدرم دیدم که داشت غذا میخورد غذایش را تمام کرد دوباره همهچی را به آشپزخانه بوردم و همهچی را منظم کردم به اتاق برگشتم و طرف پدرم کردم و گفتم: مادرم را در کجا دفن کردین؟
بی تفاوت لب زد: ضرور نیست که بفهمی.
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی که ضرور نیست پدر؟!
شانه بالا انداخت و گفت: چیزی که گفتم.
با بُغض گفتم: چرا؟!
طرفم دید و گفت: برایت آدرس بدهم که هر روز از صبح تا شام اونجا باشی؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، فقط بعضی روزها دلم برایش تنگ میشود میروم و باهاش حرف میزنم.
پوزخندی زد و گفت: دختر کسی با مورده حرف نمیزنند.
با التماس گفتم: لطفاً پدر.
سری به طرفین تکان داد و گفت: این حرف ها را از فکر ات بیرون کن و ها شایدم عروسی کردی پس کوشش کو که تغییر کنی.
یعنی پدرم فکر و خیال عروس کردن مرا داشت با عجله گفتم: پدر، امیر نه!
سری تکان داد و گفت: فکری بهتری برایت دارم.
متعجب نگاهش کردم یعنی او میخاست که من خوشبخت شوم...؟
یا هم میخواست تا زندگی منم مثل مادرم خراب کند...
به سختی لب زدم: یعنی؟
لبخندی زد و گفت: هم فایده تو هم از من، حالا برو و بخواب.
به فکر درگیر به اتاق خود برگشتم یعنی میخواست پدرم چیکار کند...؟
شایدم میخواست که مرا در مقابل پول زیادی بفروشد و با او پول خوشگذرانی کند...
به دَر و دیوار اتاق زُل زدم آنقدر تک و تنها بودم که یکی را نداشتم بخاطر همدردی.
به حویلی رفتم یکمی قدم زدم و به زندگی خود فکر کردم، یعنی پدرم چی فکری درباره من داره...؟
ای مسئله زیادی فکرم را درگیر کرده بود به آسمان زُل زدم و از خدایم کمک خواستم چون در این دنیا نا مهربان فقط و فقط خدایم را داشتم و بس.
دوباره به اتاق برگشتم و در جائی خود دراز کشیدم.
...
همینطور روزها گذشت، در این روزها شهرام چندین بار تماس گرفت باهم حرف زدیم.
آدمی عجیبی بود در کُل شناختنش سخت بود و همیشه وقت حرفهائی عجیبی میزد دیگر منم کم کم عادت کرده بودم به زنگ زدن هر روزش.
کاری دیگری نداشتم هر روز بعد ساعت هشت صبح منتظر زنگ از طرف او میبودم روزی چند باری زنگ میزد حتا دیگر بیرون آنقدر نمیرفتم و همیشه وقت منتظر زنگ او بودم دیگر منم کم کم تغییر کرده بودم حتا دیکر خودم را به درستی نمیشناختم.
با صدائی زنگ موبایل از فکر بیرون شدم و به طرف موبایل خود دیدم که شهرام زنگ زده بود با لبخندی موبایل را جواب دادم که با انرژی و نشاط گفت: سلاممم دختر لجباز.
خندیدم و گفتم: سلام آقای داکتر
با صدائی گیرایی گفت: آه، تا حال هم آقای داکتر.
لبخندی زدم و گفتم: پس به چی اسمی صدایتان بزنم...؟
بعد چند لحظه گفت: مثلاً شهرام جان.
بلند خندیدم و گفتم: اوه اوه، شهرام تنهایی هم نی شهرام جان.
با خنده گفت: بلی ها مینه جان.
با شنیدن اسم ام از زبانش لبخندی زدم واقعاً آمدنش در زندگیام یک نعمت بود در بین تمام تاریکی ها آمدن او یک روشنی بود.
بازم کُلی با هم حرف زدیم وقتی با او هم کلام میشدم تمام غمهایم را فراموش میکردم و احساس تازه بودن میکردم.
شاید بعد رفتن مادرم، آمدن او در زندگیام یک نعمت جدید بود.
بعد کُلی حرف زدن بلاخره دل کَند و موبایل را قطع کرد با لبخند به موبایل خاموش زُل زده بودم بعد چند لحظه که به خود آمدم زود لبخندم را جمع کردم یعنی مرا چی شده بود...؟
یک صدائی از درون برایم میگفت که عاشق شدی.
ولی من آدمی عشق و عاشقی نبودم من در کُل یک آدم با قلب شکسته بودم که کم کم داشت غرق تاریکی و بدبختی ها میشد و قطعاً هيچکی دختری مثل من را قبول نداشت و منم اجازه عاشق شدن را نداشتم چون، هیچوقتی تصمیم زندگیام دست خودم نبود در هر مرحله زندگیام یکی دیگری بود که بهجای من تصميم بگیرد پس من نباید عاشق میشدم عشق برایم مثل ميوه در باغ بود که حق خوردن نداشتم پس باید خیلی ها محتاط رفتار میکردم و هیچوقتی نباید خودم را درگیر این کارها کنم.