#رومان_نگین_الماس
#قسمت_هشتم
#نویسنده_فَریوش
طرفم دید و گفت: هنوز به پایان تو وقتی زیادی مانده صبور باش.
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
که خودش دوباره گفت: میفهمم که لحظات سختی را سپری میکنی یکمی گریه کن راحت میشوی.
به زمین نگاه کردم و گفتم: برای مادرم قول دادیم که هیچ وقتی گریه نکنم و همیشه وقت قوی بمانم.
شانه بالا انداخت و گفت: ولی، اینطور اذیت میشوی و برایت سخت میگذرد.
طرفش نگاهی کردم و گفتم: دیگر عادت کردیم...
از جایش بلند شد و گفت: من رفتم دختر لجباز.
به رفتنش دیدم تا محو شد و رفت...
بازم من ماندم و غمهایم مطمئن بودم که بعد رفتن مادرم زندگی سختتر میگذره ولی راهی نداشتم باید ادامه میدادم.
به آسمان دیدم که کم کم روشن میشد و نزدیک هایی صبح بود
به مسجد رفتم و نماز صبح را خواندم بعدش از آنجا بیرون آمدم دیدم آفتاب کم کم طلوع میکرد موبایل خود را گرفتم و به پدرم زنگ زدم یعد چند بار زنگ زدن جواب داد و با اعصبانیت گفت: چی گپ است؟ فقط دو روز از دست تان آرامی داشتم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: مادرم وفات کرد، حداقل بیا و جنازه را تحویل بگی.
صدائی خندههایش به گوشم رسید و گفت: یعنی بلاخره از دستاش خلاص شدم.
و بعد موبايل را قطع کرد حیران به روی زمین دیدم و با خود فکر کردم یعنی چقدر میتواند که یک مرد اینقدر بد شود او هم در مقابل خانم خودش....؟
منتظر آمدن پدرم ماندم که بلاخره تشریف آورد و بعد با جنازه مادرم طرف خانه رفتیم.
کسی را نداشتیم اصلاً از این چیزا چیزی نمیفهمیدم به سختی مادرم را غسل دادم و بعد پدرم با چند مرد از همسایه ما مادرم را بوردند که دفن کنند یعنی این آخرین دیدار ما بود نمیفهمم که چطور بدون مادرم دوام بیارم...
یک چند زن همسایه آمدند بخاطر تسلیت ولی تسلیت اونا از درد من که کم نمیکرد.
چندین ساعت گذشت و از پدرم خبری نشد هوا کم کم تاریک میشد که به موبایل ام زنگ آمد یک شماره ناشناس بود جز شماره پدرم و مادرم شماره کسی دیگری را نداشتم متعجب به موبایل جواب دادم که یکی گفت: سلام دختر لجباز.
با حیرت لب زدم: بفرمایین.
که با خنده گفت: یعنی نشناختی.
با جدیت گفتم: نخیر!
که دوباره گفت: اوه پس، شهرام هستم.
متعجب ازین که شماره مره از کجا کرده گفتم: شماره ام را از کی گرفتی..؟
بعد چند لحظه گفت: موبایل مادرت را در شفاخانه جا گذاشتی، فکر نکنم پیدا کردن شماره ات اینقدر سخت باشد.
پووفی کشیدم و گفتم: درست است، تشکر فردا میایم.
و بعد موبایل را قطع کردم چندین بار تماس گرفت ولی اصلاً جوابی ندادم چون حال و هوای هیچی را نداشتم فعلاً فقط و فقط مادرم را میخواستم و بس...
پدرم اصلاً برنگشت منم دیگر فکری نکردم و خوابیدم، صبح از خواب بیدار شدم دیدم که پدرم برنگشته به دهلیز دیدم که جای مادرم خالی بود دیگر روزها مادرم مینشست و در دهلیز قرآنکریم تلاوت میکرد ولی حالا دیگر با من نیست.
یعنی چطور بی مادرم دوام بیارم...؟ اصلاً امکان ندارد بدون مادرم دقایق به سختی میگذره بعد چطور من تا آخر عمر بدون او زندگی کنم...؟
رفتم و در جایی هميشگی اش نشستم و چشمهایم را بستم و بعد تصویر مادرم که داشت قرآنکریم تلاوت میکرد را تصور کردم بعد یک شب من اینقدر دلتنگ مادرم بودم کاش منم زودتر برگردم نزد او...
نمیفهمم که چقدر گذشت بعد اینکه چشمهایم را باز کردم دیدم که تمام صورتم خیس اشک شده و اصلاً نفهمیدم که چی وقت اشکهایم سرازیر شدند.
با خود لب زدم: مادر، مرا ببخش که به قول که برایت داده بود عملی نکردم.
اما حق داشتم او وقت گریه نمیکردم که تکیهگاه زندگیام زنده بود و نفس میکشید حالا که تکیهگاهی نداشتم پس باید گریه میکردم تا آرام میشدم.
اشکهایم را پاک کردم و بعد خودم را آماده کردم و رفتم بیرون آهسته آهسته قدم میزدم تا که رسیدم به شفاخانه مستقیم به اتاق داکتر شهرام رفتم و دَر زدم که با صدائی گیرایش گفت: بفرمایین.
داخل اتاق شدم که دیدنم متعجب شد بعد مکثی کوتاهی از جایش بلند شد و گفت: خوش آمدی خانم لجباز.
سرم را تکان دادم و گفتم: موبایل مادرم را بده.
خندید طرفش دیدم یعنی این بشر چقدر میتواند که بیخیال باشد و راحت بخنده.
بعد خندیدن گفت: یعنی یکبار هم حالام را نپرسیدی که.
شانه بالا انداختم و گفتم: حال شما به من ربطی ندارد.
آبروی بالا انداخت و گفت: آفرین حرف ات را مستقیم میگی، خوشم آمد.
چشمهایم را محکم بستم و با جدیت لب زدم: ضرور نیست که خوش تان بیایه آقای شهرام، فعلاً هم موبایل مادرم را بده میخواهم که برگردم به خانه.
متعجب ازین رفتارم موبایل مادرم را طرف گرفت و گفت: زیادی مغرور هستی.
#قسمت_هشتم
#نویسنده_فَریوش
طرفم دید و گفت: هنوز به پایان تو وقتی زیادی مانده صبور باش.
سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم.
که خودش دوباره گفت: میفهمم که لحظات سختی را سپری میکنی یکمی گریه کن راحت میشوی.
به زمین نگاه کردم و گفتم: برای مادرم قول دادیم که هیچ وقتی گریه نکنم و همیشه وقت قوی بمانم.
شانه بالا انداخت و گفت: ولی، اینطور اذیت میشوی و برایت سخت میگذرد.
طرفش نگاهی کردم و گفتم: دیگر عادت کردیم...
از جایش بلند شد و گفت: من رفتم دختر لجباز.
به رفتنش دیدم تا محو شد و رفت...
بازم من ماندم و غمهایم مطمئن بودم که بعد رفتن مادرم زندگی سختتر میگذره ولی راهی نداشتم باید ادامه میدادم.
به آسمان دیدم که کم کم روشن میشد و نزدیک هایی صبح بود
به مسجد رفتم و نماز صبح را خواندم بعدش از آنجا بیرون آمدم دیدم آفتاب کم کم طلوع میکرد موبایل خود را گرفتم و به پدرم زنگ زدم یعد چند بار زنگ زدن جواب داد و با اعصبانیت گفت: چی گپ است؟ فقط دو روز از دست تان آرامی داشتم.
نفسی عميقی کشیدم و گفتم: مادرم وفات کرد، حداقل بیا و جنازه را تحویل بگی.
صدائی خندههایش به گوشم رسید و گفت: یعنی بلاخره از دستاش خلاص شدم.
و بعد موبايل را قطع کرد حیران به روی زمین دیدم و با خود فکر کردم یعنی چقدر میتواند که یک مرد اینقدر بد شود او هم در مقابل خانم خودش....؟
منتظر آمدن پدرم ماندم که بلاخره تشریف آورد و بعد با جنازه مادرم طرف خانه رفتیم.
کسی را نداشتیم اصلاً از این چیزا چیزی نمیفهمیدم به سختی مادرم را غسل دادم و بعد پدرم با چند مرد از همسایه ما مادرم را بوردند که دفن کنند یعنی این آخرین دیدار ما بود نمیفهمم که چطور بدون مادرم دوام بیارم...
یک چند زن همسایه آمدند بخاطر تسلیت ولی تسلیت اونا از درد من که کم نمیکرد.
چندین ساعت گذشت و از پدرم خبری نشد هوا کم کم تاریک میشد که به موبایل ام زنگ آمد یک شماره ناشناس بود جز شماره پدرم و مادرم شماره کسی دیگری را نداشتم متعجب به موبایل جواب دادم که یکی گفت: سلام دختر لجباز.
با حیرت لب زدم: بفرمایین.
که با خنده گفت: یعنی نشناختی.
با جدیت گفتم: نخیر!
که دوباره گفت: اوه پس، شهرام هستم.
متعجب ازین که شماره مره از کجا کرده گفتم: شماره ام را از کی گرفتی..؟
بعد چند لحظه گفت: موبایل مادرت را در شفاخانه جا گذاشتی، فکر نکنم پیدا کردن شماره ات اینقدر سخت باشد.
پووفی کشیدم و گفتم: درست است، تشکر فردا میایم.
و بعد موبایل را قطع کردم چندین بار تماس گرفت ولی اصلاً جوابی ندادم چون حال و هوای هیچی را نداشتم فعلاً فقط و فقط مادرم را میخواستم و بس...
پدرم اصلاً برنگشت منم دیگر فکری نکردم و خوابیدم، صبح از خواب بیدار شدم دیدم که پدرم برنگشته به دهلیز دیدم که جای مادرم خالی بود دیگر روزها مادرم مینشست و در دهلیز قرآنکریم تلاوت میکرد ولی حالا دیگر با من نیست.
یعنی چطور بی مادرم دوام بیارم...؟ اصلاً امکان ندارد بدون مادرم دقایق به سختی میگذره بعد چطور من تا آخر عمر بدون او زندگی کنم...؟
رفتم و در جایی هميشگی اش نشستم و چشمهایم را بستم و بعد تصویر مادرم که داشت قرآنکریم تلاوت میکرد را تصور کردم بعد یک شب من اینقدر دلتنگ مادرم بودم کاش منم زودتر برگردم نزد او...
نمیفهمم که چقدر گذشت بعد اینکه چشمهایم را باز کردم دیدم که تمام صورتم خیس اشک شده و اصلاً نفهمیدم که چی وقت اشکهایم سرازیر شدند.
با خود لب زدم: مادر، مرا ببخش که به قول که برایت داده بود عملی نکردم.
اما حق داشتم او وقت گریه نمیکردم که تکیهگاه زندگیام زنده بود و نفس میکشید حالا که تکیهگاهی نداشتم پس باید گریه میکردم تا آرام میشدم.
اشکهایم را پاک کردم و بعد خودم را آماده کردم و رفتم بیرون آهسته آهسته قدم میزدم تا که رسیدم به شفاخانه مستقیم به اتاق داکتر شهرام رفتم و دَر زدم که با صدائی گیرایش گفت: بفرمایین.
داخل اتاق شدم که دیدنم متعجب شد بعد مکثی کوتاهی از جایش بلند شد و گفت: خوش آمدی خانم لجباز.
سرم را تکان دادم و گفتم: موبایل مادرم را بده.
خندید طرفش دیدم یعنی این بشر چقدر میتواند که بیخیال باشد و راحت بخنده.
بعد خندیدن گفت: یعنی یکبار هم حالام را نپرسیدی که.
شانه بالا انداختم و گفتم: حال شما به من ربطی ندارد.
آبروی بالا انداخت و گفت: آفرین حرف ات را مستقیم میگی، خوشم آمد.
چشمهایم را محکم بستم و با جدیت لب زدم: ضرور نیست که خوش تان بیایه آقای شهرام، فعلاً هم موبایل مادرم را بده میخواهم که برگردم به خانه.
متعجب ازین رفتارم موبایل مادرم را طرف گرفت و گفت: زیادی مغرور هستی.