مولوی و عرفان


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


مثنوی،فیه مافیه،دیوان شمس، سخنرانی اساتید، معرفی عرفان ها
ادمین
@MolaviAdmin
کانال
@MolaviPoet
.
لینک ابتدا کانال
t.me/molavipoet/1
.
اینستاگرام
Molavipoet
.
خیریه کانال
@hayatmolavi

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


🔊 فایل صوتی _11


📗 آگاهی

✍ محمد‌جعفر مصفا

🎙محبوب

حجم: 2,7MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _11


📗 آگاهی

✍ محمد‌جعفر مصفا

🎙محبوب

حجم: 19,6MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

می‌گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم(۱) و رَمل(۲) و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت(۳). روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم؟ گفت آنچه داری گِرد است و زرد است و مجوف(۴) است. گفت چون نشان‌های راست دادی پس حکم کن که آن چه چیز باشد. گفت می‌باید که غربیل باشد. گفت آخر این چندین نشانه‌های دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی، از قوتِ تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟
اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند، و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد به غایت دانسته‌اند، و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته، و آنچه مهم است و به او نزدیک تر از همه است خودیِ اوست و خودیِ خود را نمی داند. همه چیزها را به حِلّ(۵) و حرمت (۶)حکم می‌کند که این جایز است و آن جایز نیست، و این حلال است یا حرام است. خود را نمی‌داند که حلال است یا حرام است، جایز است یا ناجایز، پاک است یا ناپاک است.
پس این تجویف(۷) و زردی و نقش و تدویر(۸) بر او عارضی است که چون در آتش‌اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی از این همه. نشانِ هر چیز که می‌دهند از علوم و فعل و قول، همچنین باشد و به جوهر او تعلق ندارد، که بعد از این همه باقی آن است. نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیل است. چون از آنچه اصل است خبر ندارند.
من مرغم، بلبلم، طوطی‌ام. اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم، چون زبان من همین است، غیر آن نتوانم گفتن. به خلاف آن‌که او آوازِ مرغ آموخته است، او مرغ نیست، دشمن و صیاد مرغان است. بانگ و صفیر(۹) می‌کند تا او را مرغ دانند. اگر او را حکم کنند که جز این آواز آوازِ دیگرگون کن تواند کردن، چون آن آواز بر او عاریت است و از آنِ او نیست، تواند که آوازِ دیگر کند. چون آموخته است که کالای مردمان دزدد از هر خانه قماشی نماید.
.....
۱_ نجوم: اختر شناسی.

۲_ رَمل: علمی که رمّالان و غیب گویان مدعی داشتنِ آن‌اند و می‌گویند که واضع آن دانیال نبی بوده است.

۳_بلادت: کودنی.

۴_ مجوّف: تو خالی، میان تهی

۵_ حِلّ: حلالی، روا.

۶_حرمت :حرامی ناروا.

۷_تجويف: تهی کردن میان چیزی، همچنین مجوّف بودن چیزی.

۸_تدویر: دایره ساختن، گرد و دایره وار بودن چیزی.

۹: صفیر: بانگ.

📗 گزیده فیه‌‌مافیه_ صفحه ۴۶و ۴۷
✍ انتخاب و توضیح دکتر محمد علی موحد
نشر ماهی _ ۱۳۹۶


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet


غیبت خدا

آن‌چه روح انسان را به شدت دردناک و آزرده‌خاطر می‌کند غیبت خدا از جهان مخلوق خود است. گویی دیگران (انسان‌ها) کارهای او را تصاحب کرده‌اند. چرا او، خالق و نظم‌دهنده جهانْ معرفتی بی‌واسطه از خودش به انسان موهبت نمی‌کند؟ چرا خداوند ماهیت اخلاقی‌اش را با حروف بزرگ بر پیشانی تاریخ ثبت نمی‌کند و سیل و هجوم وقایع آشفته و بی‌حساب آن را تحت یک نظم الهی و سلسله‌مراتبی در نمی‌آورد. چرا در متن جامعه حداقل به مانند آن‌چه در آیین کفار است مقداری از وحی خود را بر انسان‌ها عرضه نمی‌کند؟ چرا از آغاز زمان نور واحد ثابتی همه اقوام جهان و همه انسان‌ها را هدایت نکرده است؟ چگونه باید رضایت و خوشنودی خدا را به دست آورد؟ چرا انکار مشیت الهی، صفات و وجود او بیهوده دانسته نشده است؟ چرا با یک‌یک انسان‌ها حرف نمی‌زند همان‌گونه که با انسان‌های برگزیده عهد عتیق چنین کرد؟ ما انسان‌ها همدیگر را دیده و می‌شناسیم چرا اگر قادر به دیدن خدا نیستیم حداقل نسبت به او معرفت پیدا نمی‌کنیم؟ در مقابل، مخصوصاً او یک خدای از دیده‌ها پنهان است و انسان با تمام سعی و تلاش خود با تدبر در نشانه‌های جهانْ تنها می‌تواند معرفتی محدود و اجمالی از او حاصل کند. من در میان تبیین‌های مختلف از چنین واقعیت چالش‌برانگیزی تنها یک گزینش را فرا رو دارم: یا آفریننده‌ای وجود ندارد یا این‌‌که مخلوقات را به حال خود رها کرده است.

بخشی از سخنرانی جان هنری نیومن

📗الهیات

✍ آلیستر مک.گراث، فصل دین طبیعی_ صفحه ۱۰۶ و ۱۰۷



🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


از عشق تو گشتم ارغنونِ عالم
وز زخمهٔ تو فاش شده احوالم

ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که می‌زنی مرا، مینالم



✍ مولانا_ رباعی شمارهٔ ۱۱۳۶


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان




لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی_15


💬 شرح مجالس سبعه مولانا

🎙 زنده یاد دکتر
    علی حاجی بلند

حجم :69,9MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

بازگشت به اصل موضوع یعنی ظهور تصوف در اسلام

مسئله سماع و حلال و حرام بودن آن، یکی از مشکل‌ترین مسائل مورد ابتلای صوفیه بوده و در مسائل علمی و آداب، همیشه سبب جدال و نزاع بوده است. نه تنها فقها بلکه بعضی از خود صوفیه نیز با آن مخالف بوده‌اند. بعضی هم با احتیاط بسیار در آن سخن گفته‌اند، از قبیل سهروردی صاحب عوارف المعارف(ج ۲ احیاء‌العلوم‌،ص ۱۸۲)، ولی همین دسته هم چون نمی‌توانسته‌اند بر خلاف اکثریت قریب به اتفاق صوفیه قیام کنند و در اصل مسئلۀ سماع اشکال کنند، حدود و قیودی وضع کرده‌اند. از این قبیل که صوفی باید بر آیات قرآن سماع و وجد کند نه بر اشعار یا لااقل بر اشعاری که در آن صحبت از بهشت و دوزخ و مسائل دینی و آراء و اقوال اولیای دین باشد، یا آن که سماع مجاز است به شرط آن که افتتاح و اختتام آن با قرائت قرآن باشد. حجة الاسلام غزالی که از عرفای خشک و پابند به ظواهر حتی تنگ مشرب است، در کتاب احیاءالعلوم‌(چاپ مصر،ج۲_ص ۲۳۶ تا ۲۶۹)، فصل مشبعی در سماع و وجد سخن رانده و با ادله گوناگون حکم به جواز آن داده است. حتی برای طبقه‌یی تأثیر خوب سماع را بیش از تأثیر قرآن می‌شمارد. حاصل آن که صوفی پخته میل ندارد خود را به زنجیرهای قوانین شرع و آداب و عادات مصنوعی اجتماع و اخلاق مصنوعی عرفی مقید سازد و هیچ گاه به آسانی زیر بار آن چه که مردم به حکم عادت و تقلید، بد یا خوب می‌دانند نمی‌رود و خود را برتر از هر بدی و خوبی می‌شمرد و هیچ وقت با ترازوی عقل و عرف عامه، اعمال خود را نمی‌سنجد. بلکه گاهی فلسفه‌یی هم ترتیب می‌دهد که فرع عقیدۀ وحدت وجود است و آن این است که می‌گوید، دنیا نمودی است و بس و هیچ حقیقت و واقعیتی ندارد و بر عارف است که نسبت به جمیع شئون این وجود موهوم مخالفت بورزد و همه را سراب انگارد.
یک دسته از صوفیه که غالباً صوفیان خراسان بوده‌اند، به نام «ملامتیه» معروفند و مطالعه در اخلاق و احوال آن‌ها انسان را به یاد کلبیون یونان می‌اندازد. زیرا مانند دیوجانس و امثال او رندی و لاابالی‌گری و بی‌اعتنایی آن‌ها به دنیا و اهل آن به نهایت درجه است. این‌ها مخصوصاً اصرار داشته‌اند که در سبک زندگانی و رفتار و روش اجتماعی برخلاف عامه باشند، به طوری که مردم از آن‌ها نفرت داشته باشند و مورد نارضایتی و اجتناب خلق واقع شوند. حتی گاهی برای این که مورد ملامت خلق گردند، خجلت انگیزترین کارها را مرتکب شده‌اند و اگر در باطن تابع شرع بوده‌اند می‌خواسته اند که مردم آن‌ها را تارک شرع بپندارند، خلاصه می‌کوشیده‌اند که مردم را تحریک کنند تا حس لاابالی‌گری و بی‌اعتنایی آن‌ها نسبت به خلق و قضاوت آن‌ها مورد پیدا کند. ملامتیه در همه ممالک اسلامی پراکنده بوده‌اند، مخصوصاً در آسیای وسطی و بالاخص در خراسان که مرکز آنها محسوب می‌شده است و گاهی از آن‌ها به «دیوانه عاقل !» یا "عابدمبتدع"(تذکره‌الاولیا، ج ۱_ص۲۶۱) تعبیر شده است و ظاهراً یکی از فرق معروف ملامتیه، فرقه قلندریه است.
البته همه افراد ملامتیه مردمان راستگویی نبوده‌اند و اشخاص "بدنام کن خیل نکونامی چند" در بین آن‌ها بوده که منظورشان از پیروی از ملامتیه، شهوت‌رانی و دنائت بوده، ولی از طرف دیگر مردمان متین وارسته صاحبدل با شهامتی نیز بوده‌اند که از شهرت یافتن به خوبی و زهد و ورع گریزان بوده و "الشهرة آفة" را به کار می‌بسته‌اند و می‌خواسته‌اند به عدم تقوی و می‌خوارگی و ترک شرع معروف شوند که از راه سیر و سلوک خود و زندگی درونی صوفیانه باز نمانند و چنان که در محل خود گفته خواهد شد، این همه وصف «می و میکده» و «دیر مغان و مغ و مغ بچه» و "آتش خاموش نشدنی دیر مغان" و "رندی و قلندری و فلانی قلاشی" و "خرقه سوزی" و "دلق به خرابات افکندن" و امثال آن که در غزلیات حافظ دیده می‌شود،تا مقدار زیادی ناشی از همان رندی و لاابالی‌گری و بی‌اعتنایی به خلق و پشت پا زدن به ظواهر و ترک آداب و سنن اهل ظاهر ملامتیه قرون اول است که به ارت به اخلاف رسیده و به طوری که خود حافظ فرموده:
به می‌پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

منظور از آن در هم شکستن و تخفیف اهل ریا و زرق بوده است.
مولانا رومی در مجلد سادس مثنوی در حکایت سلطان محمود غزنوی و رفاقت او شب با دزدان، می‌گوید:
هین ز بد نامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
هر که او یک بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد
ای بسا زر که سیه تابش کنند
تا شود ایمن ز تاراج و گزند
هر کسی چون پی برد بر سِرّ ما
باز کن دو چشم سوی ما بیا
درددیوان خواجه حافظ به حد وفور این قبیل اشعار دیده می شود.


📗 تاریخ تصوف در اسلام_تطّورات و تحوُّلات مختلفه آن از صدر اسلام تا عصر حافظ_ گزیده صفحات ۱۷۰ تا ۱۷۴
✍ دکتر قاسم غنی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊 فایل صوتی



📗 چرند و پرند

✍ علی اکبر دهخدا

🎙 دکتر رشید کاکاوند

حجم:3,6MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊 فایل صوتی



📗 چرند و پرند

✍علی اکبر دهخدا

🎙 دکتر رشید کاکاوند

حجم:26,3MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

آنان می‌دیدند که این شخص، چگونه معرفت به خدا را، هم به فرد عامی ضعیف الرأی، به قدری که مصلحت عقل اوست، نازل می‌کند، و هم به فرد صاحب عقل كبير و دارای اندیشه صحیح به اندازه مصلحت عقل وی. لذا فهمیدند که این مرد از فیض الهی چیزی را واجد است که ورای طور عقل است، و خدا علم و قدرتی در باب این امر به او عطا کرده که به ایشان اعطا نکرده است. پس به فضل و برتری او بر خودشان اذعان کردند، به وی ایمان آوردند، تصدیقش کردند و از او تبعیت کردند. آنگاه او برای آنها افعالی معین کرد که مقرب به خدا بودند، و ایشان را به آن ممکنانی که خدا خلق کرده ولی از دیدگاه آنها پنهان بود، آگاهانید. و از آنچه در آینده از خدا سر خواهد زد مطلع ساخت و اخبارِ بعث، نشور، حشر، بهشت و جهنم را آورد.
بدین سان، رسولان الهی در زمان‌های مختلف و در احوال گوناگون، پی در پی آمدند. در حالی که هر کدام از آنها، دیگری را تصدیق می‌کرد. در باب اصولی که بدان مستند بودند، و رسالت‌شان تعبیر همان اصول بود، هیچ اختلافی نداشتند، هرچند احکامشان مختلف بود. پس شرایع نزول یافتند و احکام نازل شدند و در این امر، تابع زمان و حال بودند. چنان که خدای تعالی فرمود: "برای هر یک از شما راه و روشی معین داشته‌ایم. بنابراین، اصول‌شان، بدون هیچ اختلافی، کاملاً با یکدیگر توافق دارند.
مردم بین این سیاسات نبوی که از جانب خدا تشریع شده بود، و آن سیاسات حِکمی که حکما به اقتضای نظر خویش وضع کرده بودند. فرق گذاشتند و فهمیدند که این امرِ تشریعی تمام‌تر است و بدون شک، از جانب خداست. بس به رسولان ایمان آوردند و اخبار غیبی آن‌ها را قبول کردند. هیچ یک از مردم، با رسولان به مخالفت برنخاست، مگر آنان که عالماً و عامداً، نفس خویش را اندرز ندادند، از هوای نفس تبعیت کردند، طالب ریاست بر همنوعان خود بودند، به نفس خویش جهل داشته، قدر آن را نشناختند و به پروردگار خویش جاهل بودند.
از این رو اصل و سبب وضع شریعت طلبِ اصلاح عالَم و معرفت پیدا کردن مردم است به آنچه درباره خدا نمی‌دانند و عقلشان پذیرای آن نیست - یعنی آنچه با فکر و نظر صرف نمی‌توان به آن رسید. در نتیجه، کتاب‌های مُنزَل این معرفت را به ارمغان آوردند و لسان رسولان و انبیای الهی به آن گویا شد. در این هنگام، عُقلا دانستند که اموری در کار بوده است که آنان از دانستنش قاصر بوده‌اند و رسولان الهی آنها را برای ایشان تمام کرده‌اند.
مرادم از «عُقلا»، کسانی نیستند که این روزها در حکمت تکلم می‌کنند. مرادم فقط کسانی هستند که بر طریق انبیا گام می‌نهند، یعنی آنان که به نفس خویش، مشغول‌اند، اهل ریاضت، مجاهده و خلوت‌اند و با صفا بخشیدن به قلب خویش، آمادگی واردات قلبی را از همان عالم علوی ای دارند که به سماوات اعلی وحی می‌کند. مرادم از «عُقلا» صرفاً همین‌ها هستند. چرا که کسانی که اهل سخن پردازی، کلام و جدل‌اند، یعنی آنان که افکارشان را صرفاً معطوف به سطح الفاظی می‌کنند که از پیشینیان صادر شده است، بدون آنکه از منشأ علمِ آن مردان با خبر باشند - و امثال‌شان امروز در میان ما به سر می‌برند - نزد هیچ عاقلی هیچ قدر و منزلتی ندارند زیرا که اینان دین خدا را به استهزا می‌گیرند، بندگان خدا را خوار می‌شمرند و فقط کسانی را بزرگ می‌دارند که با ایشان و هم درجه خودشان باشند. حبّ دنیا و جاه طلبی و ریاست طلبی بر قلب ایشان چیره شده است. از این رو، همچنان که ایشان علم را خوار کردند، خدا نیز آنان را خوار می‌کند. و نیز آنان را حقیر و کوچک می‌گرداند و بر درگاه پادشاهان و والیان می‌کشاند تا آن پادشاهان و والیان نیز آنان را ذلیل و خوار گردانند.
قول امثال ایشان معتبر نیست چرا که "خدا بر قلب‌هایشان مهر زده است و ناشنوا و نابینایشان ساخته است"، هرچند که خودشان این ادعای گزاف را دارند که بهترین مردم‌اند. از این رو حتی آن فقیهی که در دین خدا فتوا می‌دهد، ولو آنکه وَرَعَش کم باشد، از هر جهت از آنها بهتر است. چرا که صاحب ایمان حتی اگر ایمانش را از راه تقلید به دست آورده باشد. حالش از این کسانی که خودشان را عاقل می‌دانند، بهتر است. و حاشا که عاقلی دارای این صفت باشد!


📗 عوالم خیال ابن‌عربی و مسئله اختلاف ادیان
صفحه ۲۱۱ و ۲۱۳
✍ ویلیام چیتیک _ ترجمه قاسم کاکایی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet

....

....زندگی شاید
عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر مي دارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد:صبح به خير!
زندگي شايد آن لحظه ي مسدودي ست
که نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد!
و در اين حسي ست
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي که به اندازه ي يک تنهايي ست؛
دل من
که به اندازه ي يک عشق است؛
به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد!
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
وبه آواز قناري ها
که به اندازه يک پنجره ميخوانند
آه، سهم من اينست؛
سهم من اين است!
سهم من آسماني ست که آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد!
سهم من پايين رفتن از يک پله متروکست
وبه چيزي که در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن
سهم من، گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد:
دست هايت را
دوست مي دارم!
دست هايم را در باغچه مي کارم،
سبز خواهم شد! مي دانم، مي دانم، مي دانم!
وپرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
وبه ناخن هايم برگ گل کوکب مي چسبانم
کوچه اي هست که در آنجا
پسراني که به من عاشق بودند! هنوز،
با همان مو هاي در هم و گردن هاي باريک و لاغر
به تبسم هاي معصوم دخترکي
مي انديشند که يک شب او را
باد با خود برد!
کوچه اي هست که قلب من آن را
از محله هاي کودکي ام دزديده است
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي، خط خشک را آبستن کردن
حجمي از تصويري آگاه
که زمهماني يک آينه برميگردد
وبدينسانست
که کسي ميميرد
وکسي ميماند
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي مي ريزد،
مرواريدي صيد نخواهد کرد!

من پري کوچک غمگيني را
مي شناسم، که در اقيانوسي مسکن دارد،
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مي نوازد آرام آرام!
پري کوچک غمگينی
که شب از يک بوسه مي ميرد
و سحر گاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد!

فروغ فرخزاد_ تولدی دیگر


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


@kanoon_neshan

🔊 فایل صوتی


💬لولی یا همان کولی؛ معشوقی است که حافظ او را ستایش می‌کند. این معشوق در عین آنکه از زیبایی ظاهری برخوردار است آنچنان که در شهر قیامت بپا می‌کند؛ باطنش نیز آراسته و باشکوه است.
او جسور و یک‌رنگ؛ خوش‌خوی و اصیل و دلربا و محترم است، به این ترتيب شاید قصد حافظ این‌باشد که بگوید؛ در مناسبات زمینی؛ وقتی پیوند عاشقانه دوام می‌آورد که معشوق علاوه بر حُسن ظاهری؛ از روح شریف و بافضیلتی نیز برخوردار باشد.

🎙دکتر ناصر مهدوی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet


اگر آن تُرکِ شیرازی به‌‌ دست‌ آرَد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سَمَرقند و بُخارا را

بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنارِ آبِ رُکناباد و گُل‌گَشتِ مُصَلّا را

فَغان! کاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

مَن از آن حُسنِ روزاَفزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرَد زُلِیخا را

اگر دشنام فرمایی و گَر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لَعلِ شِکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را

حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگشود و نَگشاید به حکمت این مُعمّا را

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثُریّا را



✍ حافظ _ غزل شماره 4


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊 فایل صوتی



💬 آگاهی و خودآگاهی _مراد از آگاهی چیست؟

🎙 دکتر آرش نراقی

حجم 7,8MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🔊 فایل صوتی



💬 آگاهی و خودآگاهی _مراد از آگاهی چیست؟

🎙 دکتر آرش نراقی

حجم 64,4MB


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

_تو را به خواندن دایم سوره فاتحه سفارش می‌کنم که هر چیزی در زندگانی دیده‌ام از خواندن آن بوده است و هر بدی که رسیده را با آن مرتفع نموده‌ام.
_حال من هم از تو چیزی می‌خواهم!
_این‌که تا من از سفر بازگردم، روی پای خود ایستاده باشی و چون خورشید در این خانه بچرخی!
کاروان به وادی نرسیده خلیفه دوباره تب کرد و بیماری اش بالا گرفت. تا آنجا که گاهی از هوش می‌رفت. پزشکان فکر می‌کردند به تب نوبه دچار شده است و اوضاعش رو به وخامت می‌رود. سُست شده بود و توانِ نشستن بر اسب را نداشت، بنابراین او را بر تختِ روانی خواباندند تا به دریا رسیدیم. شش کشتی در انتظار ما بودند. قلب من از دیدن دریا خُشکید! به یادِ رودخانه‌ی مرسیه افتادم. ترس وجودم را فرا گرفت. چگونه بر تکّه چوبی سوار شوم و خود را در کام این همه آب بیندازم؟!
کشتی‌ها بار گرفتند و پُر شدند. مانده بودم. اما چه می‌شد کرد؟ ناگزیر ترسان و لرزان، سوار آخرین کشتی شدم و به راه افتادیم. تمام آن یک روز و نیم که بر آب می‌رفتیم، چشم برهم نگذاشتم و فقط قرآن می‌خواندم تا به قصرالمجاز رسیدیم و لنگر انداختیم. تکان‌های کشتی، حالِ خلیفه را بدتر کرده بود. پزشکان، پیشنهاد دادند در فاس پیاده شود تا بهبود یابد. سپس از آنجا به مراکش برود. موافقت کرد. فوراً به سمت فاس تغییر مسیر دادیم و همه، به جز چندی امیدوار، گمان می‌کردند خلیفه پیش از رسیدن به فاس خواهد مُرد. کاتبان، مخفیانه نامه‌هایی به برادران خلیفه در اندلس نوشتند و ایشان را از احوال او آگاه ساختند.
یک نفس تا فاس تاختیم. پس از غروب، اطراق می‌کردیم و پیش از طلوع، راه می‌افتادیم. آذوقه فراوان بود و برای تهیه‌ی غذا وقت تلف نمی‌شد. دو طرف راه، درختانی می‌دیدم بعضی آشنا و برخی غریب. زیتون، اکالیپتوس و شالی برنج که برای اولین بار می‌دیدم. دوستان مغربی‌ام، کُندُر رومی، افسنتین و و گورگیاه را به من شناساندند. شگفتا! چقدر احساس خوشبختی می‌کردم!
پس از چند روز، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن‌جا خرید و فروش می‌شد؛ و شهر هیچ دیواری نداشت.
خلیفه به قصر آمد، کاروان پراکنده شد. مرا به اقامتگاهی که مخصوص مهمانان خلیفه بود بُردند، کرایه پرداخت شده، بود.فقط اگر چند درهمی به صاحبخانه بدهم تا برایم حصیر پاکیزه و بالش‌های تازه بیاورد.
صبح بیدار شدم. از صبحانه‌ای که خادمان مهیّا کرده بودند خوردم و بیرون زدم. شاد بودم و افسون شده. زشت را زیبا می‌دیدم و بی ارزش را ارجمند. هر گوشه‌ی شهر، جویباری زلال می‌رفت که از چشمه‌های واقع در دشت‌های اطراف، جاری بود چه صدای گوارایی! خانه ها با دیوارهای مُعرّق کاری، مقرنس‌ها، پیچاپیچ طاق‌ها و رواق و ایوان‌های آراسته مرا شیفته‌ی خود کرده بودند. آن معماری که در اندلس، فقط به قصرها و مساجدِ جامع محدود می‌شد این جا از کالبدِ تمام خانه‌ها بیرون می‌آمد و خود را به رخ می‌کشید. خانه‌هایی با باغ‌های بی حصار، باغچه‌هایی سرسبز و میوه‌هایی فراوان. کوچه‌ها گاه چنان تنگ که امکان عبور چارپایان نبود و گاه چنان شیب‌دار که باید دست به دیوار می‌گرفتی تا نیفتی. کارگزاران، همراه غذا، اخبار خلیفه را هم می‌آوردند و البته خرجی روزانه‌ی مرا. چندین بار به قصر سر زدم اما نشد خلیفه را ملاقات کنم. هفت ماه گذشت و خلیفه از اتاق خود بیرون نیامد در این مدت طولانی، به مساجد جامع فاس سرزدم و در حلقه های درس نشستم و اولیایی را ملاقات کردم و کتاب‌هایی خواندم. تاکنون در چنین حالتی قرار نگرفته بودم. لطف الهی در قلبم چارسویی گشوده بود به آن چارسو، نردبان‌هایی تکیه داده بود که از آنها، مقامات روحانی، دلایل عقلانی و علوم لَدّنی با هم بالا می‌آمدند. از چارسو می‌گذشتند و در قلب من فرو می ریختند. چارسوی ،قلبم ،خورشیدوار تمام هستی را روشن می‌کرد. دیری نپایید که اولیاء و اهل ،طریقت مرا یافتند. در خیابان‌ها مرا می‌شناختند. یک بار نه نفر از ایشان، مرا با خود به بستان ابنِ حیون بردند. به جمعی که فقط اولیای برگزیده در آن حضور داشتند. جمعی از مقامات والای تصوّف. چندین هفته خلوت کردیم. خورشیدی بر ما می تابید غیر از خورشید عالم. خورشیدی شبانه که ظلمات را می‌افروخت، خورشیدی که خلافِ شیوه‌ی ماه، نه فرو می‌کاست و نه می‌افزود نه هلال می‌شد و نه نیمه تمام بود و به کمال هر کداممان رازی قدسی کشف کرده بودیم رازی که آسمان را می‌شکافت و همراه بارانی از شهاب بر ما فرود میآمد هر کدام از ما که در وقت خویش فرو میشد دستش را میگرفتیم تاکشف او به ما هم منتقل شود. گویی جامه‌ی یکدیگر را پوشیده بودیم و دلها و جان‌هایمان در آمیخته بود از خلوت که به خلق باز آمدیم هر کدام از ما در مقامی جدید بود. مقامی سوای مقامات گذشته.


📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محی‌الدّین‌عربی_ص ۱۵۱ تا ۱۵۳
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


لینک جلسه قبل 👈 اینجا

🔊 فایل صوتی _10


📗 آگاهی

✍ محمد‌جعفر مصفا

🎙محبوب

حجم : MB

🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا

داروین
... کشتی حامل ژن بر پهنه زندگی....

صدای بلندی هیلده را با مداد یکشنبه از خواب پراند. پوشه نوشته‌ها بود که بر زمین افتاد. داشت گفتگوی آلبرتو و سوفی را درباره مارکس توی تخت می‌خواند که خوابش برد. چراغ مطالعه کنار تخت تا صبح روشن مانده بود. ساعت شماطه روی میز تحریر، سبز و براق، ۸:۵۹ را نشان می‌داد. خواب کارخانه‌های بزرگ و شهرهای آلوده را دیده بود. دختر بچه‌ای در گوشه خیابان کبریت می‌فروخت_ مردمی شیک پوش با پالتوهای بلند بی اعتنا از کنار دختر می‌گذشتند.
هیلده در تخت خواب نشست و به یاد قانونگزارانی افتاد که می‌بایست در جامعه دستاورد خود دیده گشایند. هیلده، به هر حال، خوشنود بود که در برکلی دیده گشوده است.
آیا اگر نمی‌دانست اکنون در کجاست جرئت می‌کرد چشم باز کند؟
اما موضوع تنها مكان بیدار شدن نبود. به سهولت می‌توانست در زمان دیگری هم بیدار شود. مثلاً، در قرون وسطا_ یا در عصر حجر، ده بیست هزار سال قبل؟ هیلده کوشید خود را در ذهن مجسم سازد نشسته در دهانه غاری، سرگرم تراشیدن پوست حیوانی ...
آیا پیش از این که چیزی به نام فرهنگ پیدا شود، دختران پانزده ساله چه وضعی داشتند؟ چه فکر می‌کردند؟ اصلاً چیزی به فکرشان می‌رسید؟
هیلده ژاکتی پوشید، پوشه را از زمین برداشت، جای خود را در تخت محکم کرد و به خواندن فصل بعد پرداخت.
آلبرتو تازه گفته بود (فصل بعد!)که در کلبه سرگرد به صدا در آمد.
سوفی گفت: < چاره‌ای نداریم، هان؟ >
آلبرتو گفت : "لابد نه "
مردی بسیار سالخورده با موی بلند سفید و ریش و پشم روی پله بیرون ایستاده بود. چوبدستی در یک دست و تخته ای در دست دیگر داشت. روی تخته تصویر قایقی کشیده شده بود. قایق مملو از اقسام حیوانات بود.
آلبرتو پرسید: " آقاکی باشند؟"
_اسم من نوح است.
"حدس می زدم."
_ من جد بزرگ توام پسرم. ولی این روزها لابد معمول نیست آدم اجداد خود را بشناسد.
سوفی پرسید: < این چیه دستتان؟ >
_این تصویر همه حیواناتی است که از توفان نجات یافتند. بگیر، دخترم، این را برای تو آورده‌ام.
سوفی تصویر بزرگ را گرفت.
پیر مرد گفت: _خوب، من دیگر بهتر است بروم خانه، تاکستانم را آب دهم، و جستی زد و پاشنه‌هایش را به هم کوبید، و مثل بعضی آدم‌های خیلی پیر، خوش و خندان در جنگل ناپدید شد.
سوفی و آلبرتو دوباره رفتند درون کلبه و نشستند. سوفی نگاهی به تصویر انداخت، ولی پیش از آن که فرصت بررسی پیدا کند، آلبرتو آن را تحکم آمیز از دستش گرفت.
"اول به مطالب اصلی توجه می‌کنیم "
< خیلی خوب خیلی خوب.>
"راستی یادم رفت بگویم که مارکس سی و چهار سال آخر عمرش را در لندن سپری کرد. در ۱۸۴۹ به آنجا رفت و در ۱۸۸۳ جان سپرد. چارلز داروین نیز تمام این مدت در حومه لندن می‌زیست. وی در ۱۸۸۲ مُرد و با تشریفات کامل در میان فرزندان نامی انگلستان در وست مینستراَبی به خاک سپرده شد. بدین قرار گذر مارکس و داروین به هم افتاد_ و نه فقط در زمان و در مکان. مارکس می‌خواست چاپ انگلیسی بزرگترین اثر خود، سرمایه، را به داروین پیشکش کند ولی داروین این افتخار را نپذیرفت. مارکس یک سال بعد از داروین درگذشت، و دوستش فریدریش انگلس گفت: داروین نظریه تکامل آلی را کشف کرد، مارکس نظریه تکامل تاریخی بشر را."
< صحیح >
"اندیشمند بزرگ دیگری که کار خود را بعداً به داروین ارتباط داد، زیگموند فروید روانشناس بود. او هم سال‌های آخر عمر خود را در لندن گذراند. فروید گفت نظریه تکامل داروین و روانکاوی خود وی خودخواهی ساده لوحانه انسان را رسوا کرد."
این اسم‌ها یکی پشت دیگری، ما داریم از مارکس صحبت می‌کنیم، یا از داروین، یا از فروید؟
" به مفهومی گسترده تر می‌توان گفت از یک جریان طبیعت گرا از نیمه قرن نوزدهم تا نزدیک زمان خودمان صحبت می‌کنیم. منظور از [طبیعت گرایی] برداشتی از هستی است که واقعیتی جز طبیعت و جهان حتی نمی‌شناسد. طبیعت گرایان بنابراین انسان را هم جزئی از طبیعت می‌شمرند. دانشمند طبیعت گرا تنها و تنها به پدیده‌های طبیعی تکیه می‌کند، و به فرضیات عقلی یا هرگونه وحیّ الهی کاری ندارد."
< و این شامل حال مارکس، داروین و فروید می‌شود؟>


📗 دنیای سوفی داستانی درباره تاریخ فلسفه
صفحه ۴۶۹ تا ۴۷۳
✍ یوسِتین گُردِر_ترجمه حسن کامشاد



🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان


🌹🌹
@MolaviPoet


بایزید بسطامی :گفته از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم، آن چه مراست از فضل او است نه از فعل من. پس گفت به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مرا است، بیش از هر دوکون است لکن بندۀ نیک بخت آن بود که می‌رود، ناگاه پای او به گنجی فرو رود و توانگر گردد (تذكرة الاوليا، ج ۱، صفحه ۱۵۵) و قسمت اخیر گفته با یزید همان مضمون بيت خواجه حافظ است که :

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست


تاریخ تصوف در اسلام_تطّورات و تحوُّلات مختلفه آن از صدر اسلام تا عصر حافظ_ گزیده صفحات ۱۶۷ تا ۱۷۰

✍ دکتر قاسم غنی


🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان

20 last posts shown.