🌹🌹
@MolaviPoet لینک جلسه قبل 👈
اینجاداروین... کشتی حامل ژن بر پهنه زندگی.... صدای بلندی هیلده را با مداد یکشنبه از خواب پراند. پوشه نوشتهها بود که بر زمین افتاد. داشت گفتگوی آلبرتو و سوفی را درباره مارکس توی تخت میخواند که خوابش برد. چراغ مطالعه کنار تخت تا صبح روشن مانده بود. ساعت شماطه روی میز تحریر، سبز و براق، ۸:۵۹ را نشان میداد. خواب کارخانههای بزرگ و شهرهای آلوده را دیده بود. دختر بچهای در گوشه خیابان کبریت میفروخت_ مردمی شیک پوش با پالتوهای بلند بی اعتنا از کنار دختر میگذشتند.
هیلده در تخت خواب نشست و به یاد قانونگزارانی افتاد که میبایست در جامعه دستاورد خود دیده گشایند. هیلده، به هر حال، خوشنود بود که در برکلی دیده گشوده است.
آیا اگر نمیدانست اکنون در کجاست جرئت میکرد چشم باز کند؟
اما موضوع تنها مكان بیدار شدن نبود. به سهولت میتوانست در زمان دیگری هم بیدار شود. مثلاً، در قرون وسطا_ یا در عصر حجر، ده بیست هزار سال قبل؟ هیلده کوشید خود را در ذهن مجسم سازد نشسته در دهانه غاری، سرگرم تراشیدن پوست حیوانی ...
آیا پیش از این که چیزی به نام فرهنگ پیدا شود، دختران پانزده ساله چه وضعی داشتند؟ چه فکر میکردند؟ اصلاً چیزی به فکرشان میرسید؟
هیلده ژاکتی پوشید، پوشه را از زمین برداشت، جای خود را در تخت محکم کرد و به خواندن فصل بعد پرداخت.
آلبرتو تازه گفته بود (فصل بعد!)که در کلبه سرگرد به صدا در آمد.
سوفی گفت: < چارهای نداریم، هان؟ >
آلبرتو گفت : "لابد نه "
مردی بسیار سالخورده با موی بلند سفید و ریش و پشم روی پله بیرون ایستاده بود. چوبدستی در یک دست و تخته ای در دست دیگر داشت. روی تخته تصویر قایقی کشیده شده بود. قایق مملو از اقسام حیوانات بود.
آلبرتو پرسید: " آقاکی باشند؟"
_اسم من نوح است.
"حدس می زدم."
_ من جد بزرگ توام پسرم. ولی این روزها لابد معمول نیست آدم اجداد خود را بشناسد.
سوفی پرسید: < این چیه دستتان؟ >
_این تصویر همه حیواناتی است که از توفان نجات یافتند. بگیر، دخترم، این را برای تو آوردهام.
سوفی تصویر بزرگ را گرفت.
پیر مرد گفت: _خوب، من دیگر بهتر است بروم خانه، تاکستانم را آب دهم، و جستی زد و پاشنههایش را به هم کوبید، و مثل بعضی آدمهای خیلی پیر، خوش و خندان در جنگل ناپدید شد.
سوفی و آلبرتو دوباره رفتند درون کلبه و نشستند. سوفی نگاهی به تصویر انداخت، ولی پیش از آن که فرصت بررسی پیدا کند، آلبرتو آن را تحکم آمیز از دستش گرفت.
"اول به مطالب اصلی توجه میکنیم "
< خیلی خوب خیلی خوب.>
"راستی یادم رفت بگویم که مارکس سی و چهار سال آخر عمرش را در لندن سپری کرد. در ۱۸۴۹ به آنجا رفت و در ۱۸۸۳ جان سپرد. چارلز داروین نیز تمام این مدت در حومه لندن میزیست. وی در ۱۸۸۲ مُرد و با تشریفات کامل در میان فرزندان نامی انگلستان در وست مینستراَبی به خاک سپرده شد. بدین قرار گذر مارکس و داروین به هم افتاد_ و نه فقط در زمان و در مکان. مارکس میخواست چاپ انگلیسی بزرگترین اثر خود، سرمایه، را به داروین پیشکش کند ولی داروین این افتخار را نپذیرفت. مارکس یک سال بعد از داروین درگذشت، و دوستش فریدریش انگلس گفت: داروین نظریه تکامل آلی را کشف کرد، مارکس نظریه تکامل تاریخی بشر را."
< صحیح >
"اندیشمند بزرگ دیگری که کار خود را بعداً به داروین ارتباط داد، زیگموند فروید روانشناس بود. او هم سالهای آخر عمر خود را در لندن گذراند. فروید گفت نظریه تکامل داروین و روانکاوی خود وی خودخواهی ساده لوحانه انسان را رسوا کرد."
این اسمها یکی پشت دیگری، ما داریم از مارکس صحبت میکنیم، یا از داروین، یا از فروید؟
" به مفهومی گسترده تر میتوان گفت از یک جریان طبیعت گرا از نیمه قرن نوزدهم تا نزدیک زمان خودمان صحبت میکنیم. منظور از [طبیعت گرایی] برداشتی از هستی است که واقعیتی جز طبیعت و جهان حتی نمیشناسد. طبیعت گرایان بنابراین انسان را هم جزئی از طبیعت میشمرند. دانشمند طبیعت گرا تنها و تنها به پدیدههای طبیعی تکیه میکند، و به فرضیات عقلی یا هرگونه وحیّ الهی کاری ندارد."
< و این شامل حال مارکس، داروین و فروید میشود؟>
📗 دنیای سوفی داستانی درباره تاریخ فلسفه
صفحه ۴۶۹ تا ۴۷۳
✍ یوسِتین گُردِر_ترجمه حسن کامشاد
🆔
@MolaviPoet 🆑 کانال مولوی وعرفان