#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_133
کسی که پشت سرم بود، دیاکو بود که با اخم و ناباوری به من نگاه میکرد. زمزمهوار رو به من گفت:
_ اینجا چیکار میکنی؟! این کیه؟!
مهران انگار حرفی که دیاکو زد رو شنید؛ چون از پشت میز بلند شد و رو به دیاکو گفت:
_ به شما ربطی نداره که من کی هستم؛ مهم اینه که چه کسی بودم.
اخم دیاکو پررنگتر شد. با چشمهای ریز شده و شمرده شمرده پرسید:
_ منظورت از حرفی که زدی چی بود؟
با نگرانی به بحثشون خیره شده بودم. امیدوار بودم که یکیشون کوتاه بیاد؛ اما اشتباه میکردم. متقابلاً مهران اخمی ما بین ابروهاش نشوند و با صدای بلندی گفت:
_ چهطور مگه؟! باید برای حرفهایی که میزنم منظوری داشته باشم؟!
تا دیاکو خواست جوابی بهش بده گارسون کافه سمت میز ما اومد و با خوشرویی گفت:
_ آقایون لطفاً کمی صداتون رو پایین بیارید یا لااقل خارج از کافه بحثتون رو ادامه بدید.
دیاکو که صورتش از خشم به قرمزی میزد با سرعت بازوی مهران رو گرفت و کشون کشون از کافه بیرون برد. با نگرانی رو به گارسون که صندلی رو صاف میکرد، گفتم:
_ خیلی ببخشید! روز بخیر.
بدون اینکه بذارم جوابی بهم بده به سرعت دنبال دیاکو و مهران رفتم. بیرون از کافه هر چهقدر دنبالشون گشتم نتونستم پیداشون کنم. گوشیم رو از داخل کیف کوچیک رو دوشیم برداشتم و شمارهی دیاکو رو گرفتم. استرس بدی گرفته بودم که باعث شده بود دست و پاهام به لرزه در بیاد.
«دیاکو»
با سرعت از لابهلای مردم عبور میکردم. بعد از اینکه کوچهی خلوتی دیدم اون رو کشیدم داخل کوچه. تقلا میکرد بازوش رو از دستم خارج کنه؛ اما نمیتونست. وقتی مطمئن شدم کوچه بنبسته به سمت دیوار هولش دادم که روی زمین خاکی برخورد کرد. با تشر گفت:
_ چته روانی؟! بر...
از روی زمین بلند شد. با سرعت یقهاش رو گرفتم و به دیوار کوبوندم. با صدای بلندی گفتم:
_ ساکت شو. تو چیکارهی مونیکایی که بهش گفتی بیاد توی اون خراب شدهها؟!
پوفی کشید و مچ دستم رو گرفت.
_ مونیکا زن سابق منه.
شوکه و حیرت زده بهش خیره موندم. چی گفت؟! زنش بوده؟! مونیکا زن این مرد بوده؟! باور نمیکردم! چرا مونیکا باید بیاد پیش شوهر سابقش؟! نکنه هنوز دوستش داره یا خواسته من رو دور بزنه! دستهام رو از یقهاش جدا کرد و کتش رو که خاکی شده بود رو با دستش تکوند و مرتب کرد.
_ نگفتی تو کی هستی؟! نکنه همون پسری هستی که قراره باهاش ازدواج کنی؟!
هنوز توی بهت بودم. سرم رو تکون دادم که ادامه داد.
«مونیکا»
نمیدونم چند دقیقه جلوی کافیشاپ بودم که مسیح بهم زنگ زد و بهم خبر داد که برم به آدرسی که فرستاده. با اینکه نگران دیاکو بودم؛ اما نتونستم روی مسیح رو زمین بزنم. سریع سوار ماشین شدم و به طرف آدرسی که مسیح داد روندم. آدرس ادارهی پلیس بود؛ نمیدونم چرا گفت اونجا برم. حتماً اتفاقی براش افتاده! کمتر از بیست دقیقه به اداره پلیسی که مسیح آدرس داده بود، رسیدم. گوشهای ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. بعد از دادن کارت ملی و تحویل دادن گوشیم به مامور زنی که اونجا بود تونستم وارد اداره بشم. صدای جر و بحث و داد و فریاد و شلوغی اداره اینقدر زیاد بود که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا به حال، یک بار هم ادارهی پلیس نیومده بودم. حالا حسابی گیج شده بودم. همینطور داشتم دور خودم میچرخیدم که با دیدن مسیح که دستش رو برام تکون میداد نفس راحتی کشیدم و به طرفش پا تند کردم.
#part_133
کسی که پشت سرم بود، دیاکو بود که با اخم و ناباوری به من نگاه میکرد. زمزمهوار رو به من گفت:
_ اینجا چیکار میکنی؟! این کیه؟!
مهران انگار حرفی که دیاکو زد رو شنید؛ چون از پشت میز بلند شد و رو به دیاکو گفت:
_ به شما ربطی نداره که من کی هستم؛ مهم اینه که چه کسی بودم.
اخم دیاکو پررنگتر شد. با چشمهای ریز شده و شمرده شمرده پرسید:
_ منظورت از حرفی که زدی چی بود؟
با نگرانی به بحثشون خیره شده بودم. امیدوار بودم که یکیشون کوتاه بیاد؛ اما اشتباه میکردم. متقابلاً مهران اخمی ما بین ابروهاش نشوند و با صدای بلندی گفت:
_ چهطور مگه؟! باید برای حرفهایی که میزنم منظوری داشته باشم؟!
تا دیاکو خواست جوابی بهش بده گارسون کافه سمت میز ما اومد و با خوشرویی گفت:
_ آقایون لطفاً کمی صداتون رو پایین بیارید یا لااقل خارج از کافه بحثتون رو ادامه بدید.
دیاکو که صورتش از خشم به قرمزی میزد با سرعت بازوی مهران رو گرفت و کشون کشون از کافه بیرون برد. با نگرانی رو به گارسون که صندلی رو صاف میکرد، گفتم:
_ خیلی ببخشید! روز بخیر.
بدون اینکه بذارم جوابی بهم بده به سرعت دنبال دیاکو و مهران رفتم. بیرون از کافه هر چهقدر دنبالشون گشتم نتونستم پیداشون کنم. گوشیم رو از داخل کیف کوچیک رو دوشیم برداشتم و شمارهی دیاکو رو گرفتم. استرس بدی گرفته بودم که باعث شده بود دست و پاهام به لرزه در بیاد.
«دیاکو»
با سرعت از لابهلای مردم عبور میکردم. بعد از اینکه کوچهی خلوتی دیدم اون رو کشیدم داخل کوچه. تقلا میکرد بازوش رو از دستم خارج کنه؛ اما نمیتونست. وقتی مطمئن شدم کوچه بنبسته به سمت دیوار هولش دادم که روی زمین خاکی برخورد کرد. با تشر گفت:
_ چته روانی؟! بر...
از روی زمین بلند شد. با سرعت یقهاش رو گرفتم و به دیوار کوبوندم. با صدای بلندی گفتم:
_ ساکت شو. تو چیکارهی مونیکایی که بهش گفتی بیاد توی اون خراب شدهها؟!
پوفی کشید و مچ دستم رو گرفت.
_ مونیکا زن سابق منه.
شوکه و حیرت زده بهش خیره موندم. چی گفت؟! زنش بوده؟! مونیکا زن این مرد بوده؟! باور نمیکردم! چرا مونیکا باید بیاد پیش شوهر سابقش؟! نکنه هنوز دوستش داره یا خواسته من رو دور بزنه! دستهام رو از یقهاش جدا کرد و کتش رو که خاکی شده بود رو با دستش تکوند و مرتب کرد.
_ نگفتی تو کی هستی؟! نکنه همون پسری هستی که قراره باهاش ازدواج کنی؟!
هنوز توی بهت بودم. سرم رو تکون دادم که ادامه داد.
«مونیکا»
نمیدونم چند دقیقه جلوی کافیشاپ بودم که مسیح بهم زنگ زد و بهم خبر داد که برم به آدرسی که فرستاده. با اینکه نگران دیاکو بودم؛ اما نتونستم روی مسیح رو زمین بزنم. سریع سوار ماشین شدم و به طرف آدرسی که مسیح داد روندم. آدرس ادارهی پلیس بود؛ نمیدونم چرا گفت اونجا برم. حتماً اتفاقی براش افتاده! کمتر از بیست دقیقه به اداره پلیسی که مسیح آدرس داده بود، رسیدم. گوشهای ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. بعد از دادن کارت ملی و تحویل دادن گوشیم به مامور زنی که اونجا بود تونستم وارد اداره بشم. صدای جر و بحث و داد و فریاد و شلوغی اداره اینقدر زیاد بود که نمیدونستم باید چیکار کنم. تا به حال، یک بار هم ادارهی پلیس نیومده بودم. حالا حسابی گیج شده بودم. همینطور داشتم دور خودم میچرخیدم که با دیدن مسیح که دستش رو برام تکون میداد نفس راحتی کشیدم و به طرفش پا تند کردم.