یادداشت‌های یک روانپزشک


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Psychology


من روانپزشک هستم. قسمت‌هایی از كتاب‌هایی كه می‌خوانم را همرسان می‌کنم و براي‌شان پی‌نوشت می‌نويسم. تلفن منشی برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
https://t.me/Hafezbajoghli/9569

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Psychology
Statistics
Posts filter


چشمانش برقی زد و ادامه داد: ولی مسأله‌ای هست این وسط که دارد آزارم می‌دهد. اگر خدا نیست پس سکان زندگی بنی بشر دست کیست و کلی‌تر بپرسیم، نظم و نظام زمین و هرچه را روی زمین هست کی حفظ می‌کند؟
-دست خود آدم‌هاست.
بی خانمان با عصبانیت در پاسخ به این سؤال نه چندان واضح پرید به خارجی او هم با ملایمت این طور گفت: ببخشید بنده را ولی برای دست گرفتن سکان و اداره‌ی امور باید برنامه‌ی دقیقی داشت، آن هم برای مدت زمانی مشخص، دست کم یک دوره زمانی معقول. حالا اجازه بفرمایید از حضرتعالی بپرسم خود آدمیزاد چه طور می‌خواهد اداره‌ی امور را دست بگیرد وقتی که نمی‌تواند و موقعیتش را هم ندارد که برنامه بریزد. یک دوره‌ی هزار ساله که هیچ فردای خودش را هم نمی‌تواند پیش بینی کند و به واقع -غریبه اینجا چرخید سمت بیرلی ئوز- تصور کنید مثلن خود شما اداره‌ی امور را بر عهده گرفته‌اید. به دیگران و حتا خودتان دستور می‌دهید و کلن هم دارد بهتان مزه می‌کند. آن وقت ناغافل مثلن ... یک‌هو می‌زند و.... سرطان ریه می‌گیرید...خارجی اینجای صحبت لبخند شیرینی بر لب آورد. انگاری از فکر سرطان هم قند توی دلش آب می‌شد.
-بله تومور یا سرطان.
مثل گربه چشم تنگ کرد و آن کلمه‌ی پرطنین را دوباره بر زبان آورد. و این جوری است که سکانداری شما هم دوره‌اش سر می‌آید. دیگر سرنوشت بنی بشری براتان مهم نیست جز خودتان. خانواده تان راستش را به شما نمی‌گویند. به دلتان می افتد یک جای کار می‌لنگد. می‌دوید پیش پزشکان حاذق و بعدش می‌روید سراغ دکترهای قلابی شیاد و حتا گذرتان به غیب‌گو و فال‌گیر هم می‌افتد. بی‌فایده است و شیر فهم‌تان می‌شود که این‌ها هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. پایان کار هم که تراژیک است. آدمی که تا همین اواخر فکر می‌کرد سکان را گرفته دستش عاقبتش این می‌شود که یک‌هو دراز به دراز بیفتد تو یک جعبه‌ی چوبی و دورو بری‌هایش هم که می‌بینند طرفی که آنجا خوابیده دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد می‌سوزانندش.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: انتخاب بخش‌هایی از کتاب که حاوی دیالوگ‌هایی است که به استدلال‌های له یا علیه وجود خدا دلالت می‌کنند به معنای تایید یا تکذیب آن‌ها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری از کتاب است.
@hafezbajoghli


- بفرمایید، در خدمتتون هستم.
- برای خودم نیومدم. برای همسرم اومدم. [با اضطراب و لرزش صدا]همسر من تحت نظر شماست. شما می‌دونستید همسرم کودک‌آزاری داره؟!
-چیزی که من می‌دونم اینه که همسر شما متخصص اطفال هستن و خانم بسیار با شخصیتی هستن. میشه لطفن دقیقن بگید چه اتفاقی افتاده؟
- من یه مدته بهش شک کردم که به مسائل حنا [دخترمون] بی‌توجهی نشون می‌ده، تا این‌که امروز به من ثابت شد. از حدود ۱۰ روز پیش مچ هر دو پای حنا دونه‌های قرمز زد و به تدریج بیشتر شد و تا زانوش رفت. به همسرم گفتم این بچه یه چیزیش شده، باید ببریمش دکتر. گفت تخصص خودمه، دکتر نیاز نداره. من هم حرفی نزدم. خودش بچه رو برد بیمارستان و ازش آزمایش گرفت. ازش پرسیدم آزمایشش چطور بود، گفت یه تغییرات کمی داشته ولی مشکل خاصی نیست.
امروز داشتم وسائل اتاق رو جمع و جور می‌کردم که چشمم به جواب آزمایش حنا افتاد. شما خودتون پزشکید. ببینید نظرتون چیه. (برگه‌ی آزمایش را به دست روانپزشک می‌دهد.)
روانپزشک برگه‌ی آزمایش را می‌بیند. متوجه می‌شود پلاکت ۳۰ هزار است.
با تعجب می‌گوید چقدر پلاکت پایین اومده!
ـ بله دکتر. این هم عکس پای حنا. (گوشی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. چند عکس از پای دخترش گرفته که پر از دانه‌های قرمز است.)
-خیلی عجیبه. این دونه‌ها به احتمال زیاد خونریزی پوستیه. احتمالن حنا ITP داره. (یک بیماری خودایمنی که برعلیه پلاکت‌ها آنتی‌بادی ترشح می‌شه.)
- دقیقن همینه. یکی از دوستان من پزشک عمومیه. امروز باهاش حرف زدم و دقیقن حرف شما رو زد. ایشون هم همین تشخیص شما رو گفت و تاکید کرد باید حنا بستری بشه و کورتن بگیره.
- بله، یا نیاز به کورتن داره، یا ایمونوگلوبین وریدی. عجیبه همسرتون بی‌توجهی کرده.
- مشکل من هم همینه دکتر! یه شیطان تو وجودش رفته. آدم بیماری به این مهمی رو ول می‌کنه؟! اگه یه‌هویی خونریزی مغزی بکنه چی می‌شه؟! واقعن دارم دیوونه می‌شم. چند وقته به دلم افتاده بود که همسرم به بچه بی‌اهمیتی می‌کنه ولی چون خودش متخصص اطفاله من حرفی نمی‌زدم.
- بله، حنا باید بستری بشه.
- خودش هم ول کرده رفته مطب.
- فعلن درگیر حاشیه نشید. الان اولویت سلامتی حناست. همین الان ببریدش بیمارستان.....البته صبر کنید من قبلش به همسرتون تلفن بزنم و شرایط رو براشون توضیح بدم.
-فکر می‌کنید جواب تلفن می‌ده؟! وقتی می‌ره مطب تلفن هیچ کسی رو جواب نمی‌ده.
روانپزشک به منشی می‌گوید با مطب خانم دکتر تماس بگیرد.
چند دقیقه بعد:
-منشی: دکتر تماس گرفتم. منشی‌شون گفتن خانم دکتر مریض بدحال دارن نمی‌تونن صحبت کنن.
- دیدید گفتم؟! همیشه همین‌طوره. می‌دونستم جواب نمی‌ده.
- اکی، حتمن همین الان حنا رو ببرید بیمارستان. فعلن اولویت سلامتی دخترتونه. من سر فرصت با همسرتون صحبت می‌کنم.
- میشه برای دکتر اورژانس یک نامه بنویسید و اسم بیماریش رو بنویسید که سریع‌‌تر پذیرشش کنن؟
روانپزشک برای همکار متخصص طب اورژانس نامه می‌نویسد:
همکار محترم متخصص طب اورژانس، بیماری که خدمت‌تان معرفی می‌شود دختر ۶ ساله با پتشی و پورپورا از ۱۰ روز قبل است و پلاکت ۳۰ هزار دارد. با شک تشخیصی ITP خدمتتان معرفی می‌شود.
بیمارستان:
متخصص طب اورژانس حنا را بستری می‌کند و برایش مشاوره‌ی اطفال درخواست می‌دهد.
-متخصص اطفال:
- چرا این بچه رو بستری کردی؟
- دکتر پلاکتش ۳۰ هزار است. ITP داره.
- مهم نیست. خونریزی که نداره.
- پس این پتشی‌ها چیه؟
- منظورم خونریزی غیر از پتشی و پورپورای پوستیه.
- دکتر پلاکتش ۳۰ هزاره‌ها!
- گفتم که مهم نیست. نباید بچه رو بستری کنید. تا زمانی‌که خونریزی نداره اندیکاسیون بستری نداره.
می‌خواهید بدون دلیل به بچه کورتن بدید؟!
- پدر حنا: پس همسرم درست می‌گفت که مشکلی نداره؟! همسرم همکار شماست. متخصص اطفاله.
-همسرتون کجاس؟
- مطبه.
دکتر اطفال سردرگم می‌شه و مثل کسی که با یه معمای عجیب پلیسی مواجه شده و حوصله‌ی حل کردنش رو نداره برگ مشاوره رو امضا می‌کنه و اورژانس رو ترک می‌کنه.
روز بعد:
-مادرحنا (پشت تلفن به روانپزشک):دکتر این چه الم شنگه‌ای بود راه انداختی؟! فکر کردی یه مادر abusive رو دستگیر کردی؟! چرا در مورد چیزی که آگاهی و تخصص نداری نظر می‌دی؟!
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده، اما اگر من هم به جای آن روانپزشک بودم، نمی‌دانستم درمان ITP در بچه‌هایی که علایم خونریزی ندارند صرفن تحت نظر قرار دادن است. با دانش اندکم فکر می‌کردم حنا دچار یک موقعیت اورژانسی پزشکی شده و تحت تاثیر صحبت‌های بدبینانه‌ی همسرش متقاعد می‌شدم مادرش دارد به دختر بی‌توجهی می‌کند و من هم در آن شرایط توصیه به بستری در بیمارستان می‌کردم و با رفتار نامناسبم شرمنده‌ی مراجعم می‌شدم.
@hafezbajoghli


[توریست خارجی]: پافشاری بی‌جای بنده را عفو بفرمایید،
ولی این طور برداشت کردم که شما به خدا هم اعتقادی ندارید؟ به ظاهر هم از ترس چشم دراند و افزود قسم می‌خورم به کسی چیزی نگویم.
-نه ما به خدا اعتقادی نداریم. بیرلی ئوز [سردبیر] بود که پاسخ داد و از وحشت توریست خارجی لبخندی هم بر لب آورد.
ولی می‌توانیم کاملن هم آزادانه درباره‌اش صحبت کنیم. در این‌جا خارجی به پشتی نیمکت تکیه داد. کنجکاوی، رعشه‌ی مختصری به وجودش انداخته بود. پرسید پس شما... به اصطلاح بی‌خدا هستید؟
بیرلی‌ئوز لبخند زنان جواب داد: بله ما بی‌خداییم.
بی‌خانمان [شاعر] که داشت جوش می‌آورد با خودش فکر کرد چه گیری هم داده! اجنبی احمق!
-اوه, فوق‌العاده‌ است.
خارجی عجیب و غریب جیغی کشید و شروع کرد سرش را از این ور به آن‌ور گرداندن و هربار به یکی از دو نویسنده خیره می‌شد.
-البته خیلی وقت است تو مملکت ما بی‌خدایی اسباب تعجب کسی نمی‌شود. بیرلی ئوز با ادب سیاستمدارانه ای ادامه داد: بخش اعظم مردم ما مدت‌هاست که آگاهانه از اعتقاد به این افسانه‌ی خدا دست برداشته‌اند.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: انتخاب بخش‌هایی از کتاب به معنای قبول یا رد آن‌ها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری کتاب است.
@hafezbajoghli


یک نمونه‌ی دیگر از خطاها این که ایوان عزیز تو خیلی از تولد مسیح گفته‌ای و چند جا آورده‌ای مسیح پسر خدا. البته خیلی هم خوب و پر از طنز و کنایه گفته‌ای ولی لب کلام این است که قبل از مسیح هم کلی از این پسران خدا داشته‌ایم، مثلن آدونیس فنیقی‌ها و آتیس فروگیایی و میترای پارس‌ها. سرت را درد نیاورم. این‌ها یکی‌شان هم به دنیا نیامده و هرگز وجود خارجی نداشته. مسیح هم مثل این‌ها. پس نکته چیست؟ باید به جای شرح تولدش یا به فرض داستان آمدن آن مجوسان از شرق به اورشلیم برای دیدن مسیح بپردازی به شایعه‌ی عجیب و غریب آمدن آن‌ها. اگر نه، آن وقت از روایت تو این طوری بر می‌آید که مسیح واقعن متولد شده بوده.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: انتخاب بخش‌هایی از کتاب به معنای قبول یا رد آن‌ها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری کتاب است.
@hafezbajoghli


خارجی نگاهش را دواند روی ساختمان‌های بلندی که از چهار طرف برکه را قاب گرفته بود. با همین کار هم لو داد که اولین بار است آن‌جا را می‌بیند و خیلی هم برایش جالب است. نگاهش روی طبقات بالایی نشست.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)
پ.ن: کشف جالبی بود. توصیه‌ی من به جوانان این است که اگه وارد یک فضای جدید مثلن یک شهرک جدید شدید و نخواستید مخصوصن به نگهبان نشون بدید که بار اولتون هست اون‌جا میایید به بالا نگاه نکنید. فقط به رو به رو نگاه کنید و با اعتماد به نفس برید جلو. پیشاپیش از بذل توجه شما مزید امتنان دارم.
@hafezbajoghli


شما خوب که بگردی حتی یک دین شرقی هم پیدا نمی‌کنی که یک باکره‌ی پاکدامن الهی براشان نزاییده باشد. اصلن قانونش همین است. مسیحی‌ها هم هنری نکردند و دقیقن با همین الگو مسیحی را ساختند که در واقع اصلن وجود خارجی نداشته. تأکید جنابعالی هم باید روی همین نکته باشد.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش برآب)

پ.ن: انتخاب بخش‌هایی از کتاب به معنای قبول یا رد آن‌ها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری کتاب است.
@hafezbajoghli


حالا بیرلی‌ئوز می‌خواست به شاعر ثابت کند که مسأله این نیست که مسیح چه طور انسانی بوده. خوب و بدش مهم نیست، بلکه اصل قضیه این است که مسیح وجود خارجی نداشته و هرچه هم درباره‌اش نقل کرده‌اند ساختگی است و یک مشت افسانه و اتفاقن طرف از آن استوره‌های آبکی هم هست. بایستی مدنظر داشت که سردبیر آدمی بود کتاب خوانده و در جریان گفت و گو هم خیلی ماهرانه به تاریخ‌دانان باستان ارجاع می‌داد، مثلن فیلون اسکندرانی معروف و یوسف فلاوی نابغه که هیچ کدام حتا یک کلمه هم به وجود مسیح اشاره نکرده‌اند. خلاصه که میخاییل آلکساندراویچ بیرلی ئوز گستره‌ی اطلاعات و فضل انکار نشدنی‌اش را رو کرد و در حرف‌هایش این نکته را هم به شاعر خاطرنشان کرد که آن بخش خاص از فصل چهل و چهارم کتاب پانزدهم سالنامه‌ی معروف تاسیت هم که در آن به ماجرای کشته شدن مسیح اشاره می‌کند چیزی نیست جز تحریف متن و جعلی که بعدها انجام شده است.
(مرشد و مارگاریتا، بولگاکاف، آتش‌برآب)
پ.ن: انتخاب بخش‌هایی از کتاب به معنای قبول یا رد آن‌ها نیست. صرفن یک خوانش بدون سوگیری کتاب است.
@hafezbajoghli



توضیح در مورد رمان مرشد و مارگاریتا:

بخش‌هایی از این کتاب در به چالش کشیدن دین است و جاهایی از آن مصداق عبور از خط‌قرمزهای مقدسات مسیحیت است. انتخاب بخش‌هایی از کتاب به معنای تایید یا تکذیب صحبت‌های مطرح‌شده در دیالوگ نیست. بیایید خواندن بدون قضاوت و سوگیری را تجربه کنیم.
@hafezbajoghli



بیایید این کتاب را با هم بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم.
میخائیل بولگاکف (Mikhail Bulgakov) نویسنده‌ی روسی- نگارش کتاب مرشد و مارگاریتا را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد و پس از دو سال به دلیل شرایط سیاسی خاص آن دوران، دست نوشته‌هایش را به آتش کشید. او بعد از نابودی نوشته‌هایش، در سال ۱۹۳۱ با کمک گرفتن از حافظه‌اش تلاش کرد تا دوباره این داستان را بنویسد و ماحصل آن در سال ۱۹۳۵ به پایان رسید.
به دلیل بیماری بولگاکف، نسخه‌ی نهایی کتاب به کمک همسرش در سال ۱۹۴۱ کامل شد. با این حال رمان مرشد و مارگاریتا به دلیل خفقان سیاسی و فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی در زمان استالین اجازه‌ی انتشار پیدا نکرد. بعد از گذشت ۲۷ سال با اعمال سانسور و حذف ۲۵ صفحه، در نهایت این کتاب به چاپ رسید. پس از انتشار، این رمان با استقبال فراوان مردم مواجه شد به شکلی که تمامی نسخه‌های آن در یک شب به فروش رفت. به باور بسیاری این اثر در شمار بزرگ‌ترین آثار ادبیات روسیه (شوروی) در سده‌ی بیستم است.


تنها یک نفر بود که تابلوهای مرا می‌فهمید. ضمنن فقط این تابلوها می‌توانند شواهد بیشتری برای تشخیص پزشکان فراهم کنند.

(تونل، ارنستو ساباتو، مصطفی مفیدی)
پ.ن: کتاب تونل به پایان رسید. بد نبود. البته خیلی معمولی بود. همینش خوب بود که سرم گرم شد و نفهمیدم زمان چطوری گذشت. همین خودش خیلی خوبه. بزرگ‌ترین مصیبت انسان شب کردن روزه. این کتاب شب کردن روز را یه مقداری برای من راحت‌تر کرد. حواسمو پرت کرد و نفهمیدم چجوری شب شد. انتظارم از کتاب خوندن در همین حد پایین اومده. همچنان معتقدم آدم نرمال و عاقل وقتش رو صرف کتاب خوندن نمی‌کنه. واقعن اگه به جای کتاب خوندن روزی ۲ ساعت ورزش می‌کردم بهتر بود. البته نه این‌که بگم کتاب خوندن کار بدیه. خیلی هم خوبه. من قدردانش هستم. شب به‌خیر.
@hafezbajoghli


خاطرات خوشی با اسکایپ داشتیم! حیف شد....

انگار آدم این قابلیت رو داره که به اپلیکیشن‌ها هم حس پیدا کنه. جا داره یادی کنیم از وایبر و یاهومسنجر. ای روزگار......
@hafezbajoghli


به نظر شما خاستگاه عشق چیست؟
Poll
  •   ۱- من زن هستم: میل جنسی
  •   ۲- من مرد هستم: میل جنسی
  •   ۳- من زن هستم: حس تنهایی
  •   ۴- من مرد هستم: حس تنهایی
  •   ۵- من زن هستم: عشق یک حس اولیه است. خاستگاه ندارد.
  •   ۶- من مرد هستم: عشق یک حس اولیه است. خاستگاه ندارد.
  •   ۷- من زن هستم: نظری ندارم.
  •   ۸- من مرد هستم: نظری ندارم.
487 votes


نظر یکی از مخاطبان متخصص اطفال پیرو پست قبلی:


در افسردگی، سر تا پارو با شیر بشویید.

سرتا پارو = سرترالین، پاروکستین
شیر= در شیر دهی
@hafezbajoghli


بهترین داروها برای درمان افسردگی مادری که شیر می‌ده سرترالین و پاروکستین است. این دو دارو کمترین ترشح در شیر را دارند.
راه حفظ کردن: بچه‌ای که شیر می‌خوره سرش رو می‌ذاره روی پستان مادر
سر یعنی سرترالین
پستان یعنی پاروکستین
پ.ن: من ۹۸ درصد مطالب پزشکی رو این‌جوری حفظ کردم. ۹۴ درصدشون رو نمی‌شه گفت، ۴ درصدشون رو می‌شه گفت😊
@hafezbajoghli


صدای مسحور کننده‌ی ماریا در ذهنم می‌چرخیدند. دچار نوعی افسون گشته بودم. غروب آفتاب داشت کوره‌ی آتشین غول آسایی را در پشت ابرهای مغرب می‌افروخت. من می‌دانستم که این لحظه‌ی سحر آمیز دیگر هرگز تکرار نخواهد شد......کلمات پراکنده‌ای از جمله‌ها را می‌شنیدم: «خدای من... چه چیزهای اعجاب آوری هست در این ابدیتی که ما با هم در آن زندگی می‌کنیم. چیزهای دهشتناک. کاش ما فقط این نقطه‌ی زیبا بودیم، ولی نه ما از گوشت و خون ساخته شده‌ایم، پست و حقير ...»
(تونل، ارنستو ساباتو، مصطفی مفیدی)
پ.ن: عشق تا یک جایی از سکس تغذیه می‌کنه، در واقع خاستگاهش سکسه، ولی از یک جایی به بعد راهش جدا می‌شه. این اشتباهه که فکر کنیم چون خاستگاه عشق همون سکسه پس عشق همون سکسه. عشق از یک جایی به بعد مسیر متفاوت رو در پیش می‌گیره. این مسیر متفاوت "تنانه" نیست. به گفته‌ی شاملو آن‌جا "فراسوی مرزهای تن" است. کسانی که نسبت به معشوق خیال‌پردازی‌های عاشقانه دارن، معشوق را غیرجسمانی می‌بینن. مثل یک نقطه‌ در ابدیت. در فراسوی مرزهای تن چراغ سکس خاموش می‌شه. من گاهی برای این‌که تصویر روشن‌تری از احساس مراجعم به معشوقش داشته باشم ازش می‌پرسم تا حالا با خیال این معشوق که ازش حرف می‌زنی جق زدی؟ در بیشتر موارد پاسخی که می‌شنوم "اصلن و ابدن"است. دو نفر که عاشق هم هستند باید برای سکس بتونن از سرزمین فراسوی مرزهای تن به مرزهای زمینی تن مهاجرت معکوس کنن. یه دوری بزنن و بعد اگه دل‌شون خواست و دعواشون نشد و دستشویی طبقه بالایی نشتی نداشت و از این حرف‌ها برگردن به سرزمین موعود فراسوی مرزهای تن ببینن چه خبره. ولی متاسفانه این بار دیگه فایده نداره. سرزمین فراسوی مرزهای تن به کسی حال می‌ده که با تنانگی معشوق مواجه نشده باشه. به گفته‌ی خیام: هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو/ چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
@hafezbajoghli


با هر قدم که پیش می‌رفتیم اندوه من بیشتر می‌شد. شاید تا حدی به علت صدای امواج که هر دم شدت می‌یافت. از میان درخت‌ها که بیرون آمدیم و من آسمان را در بالای خط ساحلی دیدم فهمیدم که اندوه اجتناب ناپذیر است. این غمی بود که من همیشه در حضور زیبایی احساس می‌کنم یا دست کم در حضور نوع خاصی از زیبایی. آیا دیگر مردمان هم همین احساس را دارند یا این فقط نشانه‌ی دیگری از سرشت اندوهبار من است؟
(تونل، ارنستو ساباتو، مصطفی مفیدی)
پ.ن: واقعن می‌شه کسی جلوی دریا باشه و غمگین نشه؟! یا می‌شه کسی بزنه به دل کوهستان و عظمت طبیعت اون‌جا تحت تاثیر قرارش نده و غم‌های عمیقش رو بالا نیاره؟! زیبایی‌های عمیق حتمن اندوهبار هستن. الان می‌فهمم چرا خیلی‌ها کنار دریا که می‌رن به جای گوش سپردن به امواج دریا یه اسپیکر با خودشون می‌برن و با بلندترین صدا ترانه‌های قری گوش می‌دن. یا توی کوهستان با گوشی‌شون سر و صدا راه می‌ندازن یا توی جنگل در ماشینو باز می‌کنن و با آهنگ بندری می‌رقصن. این‌ها تحمل مواجهه با زیبایی ناشی از عظمت رو ندارن. در واقع دارن از عظمت و زیبایی اندوهبار فرار می‌کنن.
@hafezbajoghli


چرا بعضی‌ها قهوه که می‌خورن خواب‌شون می‌گیره؟!

دیدید بعضی‌ها می‌گن اگه ما قهوه بخوریم خوابمون می‌بره؟ این‌ها به احتمال زیاد ADHD یا بیش‌فعالی دارن. در ADHD پدیده‌ای داریم به اسم
Paradoxical reaction
یعنی خیلی از داروها در این افراد اثر عکس دارن. مثلن قهوه که باید بی‌خوابی بده، ممکنه اثر خواب‌آوری داشته باشه یا داروهای بنزودیازپین (آرام‌بخش) که باید آرامش بدن، برعکس بی‌قراری می‌دن. یکی از چالش‌های این افراد اینه که ممکنه نسبت به داروهای بیهوشی هم اثر متناقض نشون بدن. کلن سیستم‌شون قاطی شده.
منبع: : Paradoxical Reaction in ADHD
Dtsch Arztebl Int 2011; 108(31-32)

@hafezbajoghli


من یه کشفی کردم!



اون‌هایی که وقتی می‌خوان بخوابن، طاقباز می‌خوابن و آرنج‌شون رو خم می‌کنن و می‌ذارن رو چشم‌هاشون، چهل سالگی رو رد کردن.
@hafezbajoghli


من یه کشفی کردم!


اگه یکمی فکرشو بکنید می‌بینید دوغ چه چیز آشغالیه ما با غذا می‌خوریم. یه مایع شور و ترش! آخه کدوم آدم عاقلی چنین کاری می‌کنه؟! یه مایع شور و ترش با غذا می‌خوریم و حال می‌کنیم! یعنی شرطی‌شدن می‌تونه آدمو به این فلاکت برسونه؟!
@hafezbajoghli


بی‌مقدمه و بدون خداحافظی او را ترک کرده بودم. بیش از هر وقت احساس کردم که هیچ گاه به طور کامل از آن من نخواهد بود و من باید خودم را به لحظات گذرای یگانگی راضی کنم. لحظاتی همان اندازه اندوه‌بار و بی‌اعتبار که خاطره‌ی بعضی رؤیاها یا شادی ناشی از بعضی از قطعه‌های موسیقی.
(تونل، ارنستو ساباتو، مصطفی مفیدی)

پ.ن: واقعیت تاریک عشق اینه که اون‌قدری که ما طلب می‌کنیم، از این چشمه سیراب نمی‌شیم. همیشه درجاتی از فاصله وجود داره. چه بسا این فاصله‌ها اکسیر عشق باشن. چه بسا عشق اصلن تاب نزدیکی رو نداشته باشه و اگر در این بازار سودی است، نصیب قناعت‌پیشگان بشه. قناعت در عشق را به ما یاد ندادن. هیچ‌جا ازش حرفی زده نمی‌شه. برعکس تمامیت‌خواهی در عشق تحسین می‌شه. همه براتون کف و سوت می‌زنن که آفرین که این‌قدر احساساتی هستی، آفرین که تمامیت معشوق را می‌خواهی تصاحب کنی و در عشق ورزیدن سنگ تمام بذاری و از او هم انتظار سنگ تمام گذاشتن داشته باشی. آفرین به درک عمیقت از عشق! آفرین که سینه چاک عشقی! آفرین که عاشق‌پیشه‌ای و مهمترین معنای زندگیت همیشه بودن با معشوقه. آفرین که بدون معشوق افسرده می‌شی و کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم دستت می‌گیری. آفرین! صد آفرین! هزار و سیصد آفرین!
@hafezbajoghli

20 last posts shown.