#قسمت_شانزدهم
با لذت با چاقوی دستش روی گردنم بازی میکنه و خط های فرضی میکشه ، تلاش های اشکان هم برای آزادی بیفایده ست ناامیدانه به چشمای جلادم نگاه میکنم
جلال:_ قبل مرگت یچیزیو میخوام ازت بشنوم ! چرا بین اینهمه انتخاب، اون مردک دائم الخمرو واسه ازدواج انتخاب کردی ؟
میتونم نفرتو از لحن کلامش احساس کنم ، چرا آدمای دور و برم از کامران خوششون نمیاد و اونو یه تهدید میبینن؟ ازدواج با کامران منو تو دردسر انداخته و از همون روز اول که دیدمش تا الان برام بد بیاری آورده !!!
(با خواهش):_ تو رو جون هر کی دوست داری بزار اون بره ، زن و بچه ش نگرانشن... اون فقط کاری رو انجام داد که من گفتم ...مقصر اصلی منم ... من که الان اینجام...
خون جلوی چشماشو گرفته با عربده های گوش خراش چاقو رو بالا میاره و فرو میکنه تو دیوار کنار گوشم ...
_به خیالت حالا که اون چاقو رو گرفتی دستت و شاخ و شونه میکشی و قصد کشتن یه نفرو داری بهت میگن وای چه باحال شدی؟ جناب آذین فر؟؟!
با دیدن کامران که چند قدمی مون وایستاده بود بطور غیر ارادی چشمام تا حد ممکن باز میشه و متعجب نگاهش میکنم !
جلال هم با مکث برمیگرده و با کامران خونسرد و بیخیال روبرو میشه !
جلال(با همون حالت جنون ):_ بهه...سلام بر همسر و همدمِ دوست دختر سابق و هم خوابِ اول من...
جلال که قصد عصبی کردن کامرانو داشت تیرش به هدف نخورده و تمام حرصش را در دستای مشت شده اش جمع کرده
کامران که دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو کرده(زیرلب و غرغر کنان):_ عشق اول شنیده بودم ،همخواب اول نه...مدل جدید معرفی کردنه!؟
و بعد با همون آرامش ذاتی اش دور و برش رو دید میزنه و نگاهش روی اشکان متوقف میشه ! نفسی از روی کلافگی میکشه و جلالی که سکوت کرده و در افکارش غرقه رو پس میزنه و به سمت منی که هنوز حضورش رو باور نکردم میاد
خم میشه و چهره مو کنکاش میکنه .در آخر گوشه ای از لبش بالا میاد و دستشو به طرفم دراز میکنه ...
از اینکه کامران برای نجات من اومده و دیگه تنها نیستم ، چراغ امیدی در دلم روشن میشه البته برای لحظه ای...!
_ سوئیچ؟؟!
با گیجی نگاهش میکنم و نمیدونم راجع به چی حرف میزنه!
کامران(راست می ایستد و با تبسم):_ چرا ماشینمو دزدیدی ؟ نمیدونم اگه ماشینم ردیاب نداشت چجوری باید پیداش میکردم !
از اینکه منو دزد خطاب کرد خون به صورتم هجوم میاره و تمام تنم به لرزه میوفته
پس دنبال ماشینش اومده بود نه نجات من؟
منو تو این وضعیت بد میدید پس اونوقت چرا خودشو به اون راه زده ؟
شایدم مشکل منم چون انتظارات بیجا و زیاد از این رابطه ی قرار دادی دارم !
عصبانیتمو کنترل میکنم و سوئیچ ماشینی که تو دستامه رو محکم رو دست باز شده ی کامران میکوبونم
_ نترس... خودت که بهتر از هر کسی میدونی یه کلکسیون، ماشین دارم ؟ اگه نمیومدی دنبالش هم برش میگردوندم
سوئیچو تو جیبش میزاره (با لبخندی که حرصمو در میاره) :_ ولی من همین یدونه ماشینو دارم ...پس حق بده نگران باشم ...
قبل رفتن دستشو میزاره رو شونم و آروم زمزمه میکنه :_ اگه کمک خواستی فقط کافیه به زبون بیاری...
چند قدم ازم دور میشه و من با نگاهم دنبالش میکنم
نزدیک جلال میرسه از حرکت می ایسته
متوجه ترس نگاه جلال هنگام حضور کامران میشم اما نمیدونم شجاعتو از کجا میاره و رو به من میگه:_ این همون مردیه که بخاطرش منو پس زدی ؟ کسی که الان میبینه زنش تو چه وضعیتیه ولی فقط نگران گم شدن اسباب بازیش بوده نه گم شدن زنش...!جریان چیه؟ میدونه اگه کمکت نکنه ممکنه تو این جنگ بمیری؟
کامران با خاروندن پشت سرش به طرف در نیمه باز میره پس میخواد منو تنها بزاره ! اگه اون بره یعنی مرگ و نابودی من و گم و گور شدن اشکان ...
تا بحال از هیچکس کمک نخواستم و فقط خانواده م برام منجی بودن که الان هیچکدومشون نیستن بیان به کمکم ! از طرفی هم غرور کاذبم اجازه نمیده از مردی که براش هیچ اهمیتی ندارم کمک بخوام و خودمو جلوش خار و خفیف کنم...
بر خلاف تصوراتم کامران در نیمه بازو میبنده (خطاب به جلال):_ قول بده اگه من این نبردو تموم کردم ...
هیچوقت ،ریخت همونمیبینیم ... و دیگه حتی...اشتباهی هم از صدکیلومتری این خانوم رد نمیشی...
کوبنده و بدون شوخی حرف میزد و خیلی کم من این جدیتشو دیده بودم
دیگه اثری از شجاعت جلال نیست و آب دهنش رو قورت میده، یقین پیدا میکنم که کامران برگ برنده ای داره که حالا با چشماشم داره خط و نشون میکشه و سکوت طولانی حکم فرما شده رو میشکنه
کامران:_ تو خوب میدونی که پایه و اساس زندگی من خوشی توام با آرامشه ...هر کس که بخواد آرامشمو بهم بریزه آرامشو ازش میگیرم (با سر اشاره به من میکنه) اون خانوم هم هرچند نتونستم تا الان ازش آرامشی بگیرم ولی...ولی باعث خوشیم که میشه پس...
گوشی رو از کت چرمش در میاره و مشغول ور رفتن باهاش میشه
_کاری نکن اون خوشی هایی که الان برات فرستادمو ازت بگیرم ...حالا خوددانی پسر...
با لذت با چاقوی دستش روی گردنم بازی میکنه و خط های فرضی میکشه ، تلاش های اشکان هم برای آزادی بیفایده ست ناامیدانه به چشمای جلادم نگاه میکنم
جلال:_ قبل مرگت یچیزیو میخوام ازت بشنوم ! چرا بین اینهمه انتخاب، اون مردک دائم الخمرو واسه ازدواج انتخاب کردی ؟
میتونم نفرتو از لحن کلامش احساس کنم ، چرا آدمای دور و برم از کامران خوششون نمیاد و اونو یه تهدید میبینن؟ ازدواج با کامران منو تو دردسر انداخته و از همون روز اول که دیدمش تا الان برام بد بیاری آورده !!!
(با خواهش):_ تو رو جون هر کی دوست داری بزار اون بره ، زن و بچه ش نگرانشن... اون فقط کاری رو انجام داد که من گفتم ...مقصر اصلی منم ... من که الان اینجام...
خون جلوی چشماشو گرفته با عربده های گوش خراش چاقو رو بالا میاره و فرو میکنه تو دیوار کنار گوشم ...
_به خیالت حالا که اون چاقو رو گرفتی دستت و شاخ و شونه میکشی و قصد کشتن یه نفرو داری بهت میگن وای چه باحال شدی؟ جناب آذین فر؟؟!
با دیدن کامران که چند قدمی مون وایستاده بود بطور غیر ارادی چشمام تا حد ممکن باز میشه و متعجب نگاهش میکنم !
جلال هم با مکث برمیگرده و با کامران خونسرد و بیخیال روبرو میشه !
جلال(با همون حالت جنون ):_ بهه...سلام بر همسر و همدمِ دوست دختر سابق و هم خوابِ اول من...
جلال که قصد عصبی کردن کامرانو داشت تیرش به هدف نخورده و تمام حرصش را در دستای مشت شده اش جمع کرده
کامران که دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو کرده(زیرلب و غرغر کنان):_ عشق اول شنیده بودم ،همخواب اول نه...مدل جدید معرفی کردنه!؟
و بعد با همون آرامش ذاتی اش دور و برش رو دید میزنه و نگاهش روی اشکان متوقف میشه ! نفسی از روی کلافگی میکشه و جلالی که سکوت کرده و در افکارش غرقه رو پس میزنه و به سمت منی که هنوز حضورش رو باور نکردم میاد
خم میشه و چهره مو کنکاش میکنه .در آخر گوشه ای از لبش بالا میاد و دستشو به طرفم دراز میکنه ...
از اینکه کامران برای نجات من اومده و دیگه تنها نیستم ، چراغ امیدی در دلم روشن میشه البته برای لحظه ای...!
_ سوئیچ؟؟!
با گیجی نگاهش میکنم و نمیدونم راجع به چی حرف میزنه!
کامران(راست می ایستد و با تبسم):_ چرا ماشینمو دزدیدی ؟ نمیدونم اگه ماشینم ردیاب نداشت چجوری باید پیداش میکردم !
از اینکه منو دزد خطاب کرد خون به صورتم هجوم میاره و تمام تنم به لرزه میوفته
پس دنبال ماشینش اومده بود نه نجات من؟
منو تو این وضعیت بد میدید پس اونوقت چرا خودشو به اون راه زده ؟
شایدم مشکل منم چون انتظارات بیجا و زیاد از این رابطه ی قرار دادی دارم !
عصبانیتمو کنترل میکنم و سوئیچ ماشینی که تو دستامه رو محکم رو دست باز شده ی کامران میکوبونم
_ نترس... خودت که بهتر از هر کسی میدونی یه کلکسیون، ماشین دارم ؟ اگه نمیومدی دنبالش هم برش میگردوندم
سوئیچو تو جیبش میزاره (با لبخندی که حرصمو در میاره) :_ ولی من همین یدونه ماشینو دارم ...پس حق بده نگران باشم ...
قبل رفتن دستشو میزاره رو شونم و آروم زمزمه میکنه :_ اگه کمک خواستی فقط کافیه به زبون بیاری...
چند قدم ازم دور میشه و من با نگاهم دنبالش میکنم
نزدیک جلال میرسه از حرکت می ایسته
متوجه ترس نگاه جلال هنگام حضور کامران میشم اما نمیدونم شجاعتو از کجا میاره و رو به من میگه:_ این همون مردیه که بخاطرش منو پس زدی ؟ کسی که الان میبینه زنش تو چه وضعیتیه ولی فقط نگران گم شدن اسباب بازیش بوده نه گم شدن زنش...!جریان چیه؟ میدونه اگه کمکت نکنه ممکنه تو این جنگ بمیری؟
کامران با خاروندن پشت سرش به طرف در نیمه باز میره پس میخواد منو تنها بزاره ! اگه اون بره یعنی مرگ و نابودی من و گم و گور شدن اشکان ...
تا بحال از هیچکس کمک نخواستم و فقط خانواده م برام منجی بودن که الان هیچکدومشون نیستن بیان به کمکم ! از طرفی هم غرور کاذبم اجازه نمیده از مردی که براش هیچ اهمیتی ندارم کمک بخوام و خودمو جلوش خار و خفیف کنم...
بر خلاف تصوراتم کامران در نیمه بازو میبنده (خطاب به جلال):_ قول بده اگه من این نبردو تموم کردم ...
هیچوقت ،ریخت همونمیبینیم ... و دیگه حتی...اشتباهی هم از صدکیلومتری این خانوم رد نمیشی...
کوبنده و بدون شوخی حرف میزد و خیلی کم من این جدیتشو دیده بودم
دیگه اثری از شجاعت جلال نیست و آب دهنش رو قورت میده، یقین پیدا میکنم که کامران برگ برنده ای داره که حالا با چشماشم داره خط و نشون میکشه و سکوت طولانی حکم فرما شده رو میشکنه
کامران:_ تو خوب میدونی که پایه و اساس زندگی من خوشی توام با آرامشه ...هر کس که بخواد آرامشمو بهم بریزه آرامشو ازش میگیرم (با سر اشاره به من میکنه) اون خانوم هم هرچند نتونستم تا الان ازش آرامشی بگیرم ولی...ولی باعث خوشیم که میشه پس...
گوشی رو از کت چرمش در میاره و مشغول ور رفتن باهاش میشه
_کاری نکن اون خوشی هایی که الان برات فرستادمو ازت بگیرم ...حالا خوددانی پسر...