〔 #OneBiteOfStory 〕
سلانه سلانه خودش رو از پله ها بالا میکشید و به سمت واحدش قدم برمیداشت.
"چه فکری با خودم کردم طبقه ۸ خونه گرفتم؟" زیر لب غر زد.
کولهش رو بالا کشید و با ناله راه پلهی بعدی رو در پیش گرفت.
امیدوار بود مینهو روز خوبی رو شروع کرده باشه و ناهاری برای خوردن پیدا بشه.
این روز ها حالش بهتر بود؛ کمتر سکوت میکرد و بیشتر با پسر وقت میگذروند.
جیسونگ امیدوار بود همین روند ادامه داشته باشه.
بالاخره به طبقهی هشتم رسید و در طبقه رو باز کرد.
نگاهی به آسانسور که هنوز هم خاموش بنظر میرسید انداخت و با نچی راهش رو به سمت واحدش کج کرد.
در بر خلاف همیشه صدای آزاردهندهای نمیداد.
چند بار باز و بستهش کرد اما بنظر میومد اون صدای مزاحم دست از سر روانشون برداشته!
با لبخند رضایتمندی وارد شد. "من خونهم!" یا صدای بلندی گفت و کولهش رو کنار مبل رها کرد.
نگاهی داخل خونه چرخوند؛ همه چیز مرتب بود.
مرتب امن نه؛ همه چیز در بهترین وضعیت خودش چیده شده بود.
کوسن ها مرتب شده بودن، وسایل گردگیری شده بود و تمام اشغال ها بیرون برده شده بودن.
بوی غذا از خود بی خودش میکرد. وارد آشپزخونه شد و نگاهی به غذایی که آروم روی گاز قل قل میزد انداخت.
امروز روز شانسش بود!
آشپزخونه هم کاملا مرتب بنظر میرسید.
ظرف ها شسته شده بودن.
مینهو امروز زیادی فعالیت کرده بود؟ جای خوشحالی داشت!
داخل اتاق هارو گشت؛ خبری از فرشتهش نبود.
"شاید رفته پیادهروی؟" زیر لب با خودش زمزمه کرد.
بعد از یک روز خسته کننده و هشت طبقه پله نوردی فقط آب گرم حالش رو خوب میکرد.
به امید اینکه مینهو کلید داشته باشه در حموم رو باز کرد.
امیدش به سیاهی کشیده شد.
انتظار هرچیزی رو داشت جز اون صحنهی کذایی!
قرار نبود امروز روز شانسش باشه؟ ظرف های شسته شده چه چیزی برای گفتن داشتن؟
قرار نبود امیدش با دیدن بدن غرق در خون نیمی از روحش به خاکستر تبدیل بشه.
↳ #MinSung
✦ @FanFiction_Land ✦
سلانه سلانه خودش رو از پله ها بالا میکشید و به سمت واحدش قدم برمیداشت.
"چه فکری با خودم کردم طبقه ۸ خونه گرفتم؟" زیر لب غر زد.
کولهش رو بالا کشید و با ناله راه پلهی بعدی رو در پیش گرفت.
امیدوار بود مینهو روز خوبی رو شروع کرده باشه و ناهاری برای خوردن پیدا بشه.
این روز ها حالش بهتر بود؛ کمتر سکوت میکرد و بیشتر با پسر وقت میگذروند.
جیسونگ امیدوار بود همین روند ادامه داشته باشه.
بالاخره به طبقهی هشتم رسید و در طبقه رو باز کرد.
نگاهی به آسانسور که هنوز هم خاموش بنظر میرسید انداخت و با نچی راهش رو به سمت واحدش کج کرد.
در بر خلاف همیشه صدای آزاردهندهای نمیداد.
چند بار باز و بستهش کرد اما بنظر میومد اون صدای مزاحم دست از سر روانشون برداشته!
با لبخند رضایتمندی وارد شد. "من خونهم!" یا صدای بلندی گفت و کولهش رو کنار مبل رها کرد.
نگاهی داخل خونه چرخوند؛ همه چیز مرتب بود.
مرتب امن نه؛ همه چیز در بهترین وضعیت خودش چیده شده بود.
کوسن ها مرتب شده بودن، وسایل گردگیری شده بود و تمام اشغال ها بیرون برده شده بودن.
بوی غذا از خود بی خودش میکرد. وارد آشپزخونه شد و نگاهی به غذایی که آروم روی گاز قل قل میزد انداخت.
امروز روز شانسش بود!
آشپزخونه هم کاملا مرتب بنظر میرسید.
ظرف ها شسته شده بودن.
مینهو امروز زیادی فعالیت کرده بود؟ جای خوشحالی داشت!
داخل اتاق هارو گشت؛ خبری از فرشتهش نبود.
"شاید رفته پیادهروی؟" زیر لب با خودش زمزمه کرد.
بعد از یک روز خسته کننده و هشت طبقه پله نوردی فقط آب گرم حالش رو خوب میکرد.
به امید اینکه مینهو کلید داشته باشه در حموم رو باز کرد.
امیدش به سیاهی کشیده شد.
انتظار هرچیزی رو داشت جز اون صحنهی کذایی!
قرار نبود امروز روز شانسش باشه؟ ظرف های شسته شده چه چیزی برای گفتن داشتن؟
قرار نبود امیدش با دیدن بدن غرق در خون نیمی از روحش به خاکستر تبدیل بشه.
↳ #MinSung
✦ @FanFiction_Land ✦