🌷 قـهرمـان زابــلی 🌷
( حسین خـمـکی )
« بخش سوم »
@ESHGHE30STO
🔸قهرمان زابلی ، پس از این شکست و چیرگی یاس و نومیدی در زندگی شخصی و حرفه ای ، فضا را دیگر برای زندگی در زابل مساعد نمی بیند و کوچ اجباری به شمال را برمی گزیند ؛ جایی که هرچند از شهر و دیارش ، دور می شود اما به حضور و دیدار همشهریان اش در مازندران و گرگان ، دل می بندد .
🔸در آن جا نیز بی کار نمی نشیند و بار دیگر به کارهای نمایشی پهلوانی اش ، روی می اورد ؛ تا این که خبر ورود استاد نمایش های پهلوانی ایران ، خلیل عقاب شیرازی ، زندگی اش را دگرگون می سازد .
🔸قهرمان زابلی ، می گفت دریکی از نمایش های خلیل عقاب در استادیوم شهری در شمال ، وقتی کارهای محیرالعقول این مرد بزرگ را دیدم ، سرشار از هیجان شدم ، آن گونه که دلم می خواست همشهریانم را خوشحال کنم و از خلیل عقاب ، عقب نمانم ،
🔸در حالی که باید اعتراف کنم که خلیل عقاب کجا و من کجا ؟
🔸خلیل عقاب ، دومتر قد داشت و بازوان ستبر و سینه ی فراخ و ریش انبوهش ، رستم را دربرابر دیدگان مان مجسم می کرد .
🔸در آن روز سرنوشت ساز که خلیل عقاب ، کارهای پهلوانی اش را به نمایش می گذاشت ، شاهد بودم که علاوه بر پاره کردن زنجیر و رفتن زیر وزنه های سنگین ، تیرآهن های ۱۴ و شانزده را با گردن و پشت اش خم می کرد بدین گونه که سه ، چهار نفر ابتدا و انتهای تیرآهن را می گرفتند و بر روی کمر خلیل عقاب می گذاشتند و با فشار به تیرآهن ، آن را خم می کردند ،
🔸همچنین خلیل عقاب ، ورق های ضخیم آهن را مثل سیم های مفتول نازک ، دور مچ دستش می پیچید و یا آن ها را با پیشانی اش کج می کرد .
🔸و یا سینی و مجمعه های مسی را مانند ورق کاغذ از وسط دوپاره می نمود .
آن چه خلیل عقاب را از همه ی پهلوانان ، متمایز می ساخت ، بلند کردن سنگ چند تنی با دندان و یا گردن بود که مو بر تن هر بیننده ای ، راست می کرد .
🔸آن روز ، خلیل عقاب ، به جایگاه رفت و بر روی بلندی ایستاد ، یک پایش را اینطرف و پای دیگرش را طرف دیگر گذاشت و سنگ چند تنی را یک بار با دندان و بار دیگر با سرش بلند کرد ،
🔸همشهریان که مرا در آن جمع دیدند با تشویق های ممتد به من گفتند :
اگر تو فرزند رستم زال هستی باید با خلیل عقاب مسابقه دهی .
🔸وقتی خود را از نظر اندام و جثه ی بدنی در کنار خلیل عقاب می گذاشتم هرچند دارای آمادگی بدنی فوق العاده ای بودم ولی به راستی نمی توانستم خود را با او مقایسه کنم ،
سرانجام تشویق های همشهریان ، به من انگیزه ی ورود به این بازی سرنوشت ساز را داد .
برهنه شدم و آن چه لازم بود پوشیدم و پیش رفتم .
🔸آفرین گفتن های همشهریان که مرا با عنوان قهرمان زابلی ، صدا می زدند ، جرات و جسارت مرا چند برابر می ساخت .
آرام و با اعتماد به نفس به سوی سنگ چند تنی قدم گذاشتم .
🔸کف زدن های پی درپی همشهریان سیستانی ، نیرویی صدچندان در من به وجود آورده بود .
🔸به جایگاه رفتم ، یک پا را اینطرف و پای دیگر را آنطرف گذاشتم و حلقه ی چرمی را که به زنجیر بسته شده بود و انتهای زنجیر ، به شکل ضربدر ، دور سنگ خودنمایی می کرد ، به دندان گرفتم ،
🔸همهمه ی همشهریان با آفرین و کف زدن های مداوم ، به من نیرو می داد ، احساس می کردم چیزی از رستم کم ندارم ، با خودم می گفتم امروز باید همشهریانم را روسفیدکنم .
تا این که یا علی گویان سنگ را با دندان بلند کردم .
🔸چندنفر که پایین جایگاه و کنار سنگ بودند ، برای این که مطمین شوند سنگ از جایش بلند شده ، دست شان را زیر سنگ به صورت افقی حرکت دادند و چون دیدند سنگ از زمین کنده شده ، پیروزی ام را با بلند کردن دست اعلام کردند . آن هنگام که غیرتمندانه سنگ را از زمین بلند کردم ، لبخند شادمانی خلیل عقاب را به چشم دیدم ولی در همان هنگام ، سوزشی در پشت گردنم ، احساس کردم و از هوش رفتم .
🔸پس ازاین ماجرا ، خانه نشین شدم و به توصیه ی پزشکان از کار معرکه گیری و نمایش های پهلوانی دست کشیدم.
پایان
✍ استاد ابراهیم سرحدی
🔆#سیستان 🔆
#عشق_سیستو
درکانال عشق سیستو عضو شوید
✅ «عشق سیستو»
🌹 @ESHGHE30STO
( حسین خـمـکی )
« بخش سوم »
@ESHGHE30STO
🔸قهرمان زابلی ، پس از این شکست و چیرگی یاس و نومیدی در زندگی شخصی و حرفه ای ، فضا را دیگر برای زندگی در زابل مساعد نمی بیند و کوچ اجباری به شمال را برمی گزیند ؛ جایی که هرچند از شهر و دیارش ، دور می شود اما به حضور و دیدار همشهریان اش در مازندران و گرگان ، دل می بندد .
🔸در آن جا نیز بی کار نمی نشیند و بار دیگر به کارهای نمایشی پهلوانی اش ، روی می اورد ؛ تا این که خبر ورود استاد نمایش های پهلوانی ایران ، خلیل عقاب شیرازی ، زندگی اش را دگرگون می سازد .
🔸قهرمان زابلی ، می گفت دریکی از نمایش های خلیل عقاب در استادیوم شهری در شمال ، وقتی کارهای محیرالعقول این مرد بزرگ را دیدم ، سرشار از هیجان شدم ، آن گونه که دلم می خواست همشهریانم را خوشحال کنم و از خلیل عقاب ، عقب نمانم ،
🔸در حالی که باید اعتراف کنم که خلیل عقاب کجا و من کجا ؟
🔸خلیل عقاب ، دومتر قد داشت و بازوان ستبر و سینه ی فراخ و ریش انبوهش ، رستم را دربرابر دیدگان مان مجسم می کرد .
🔸در آن روز سرنوشت ساز که خلیل عقاب ، کارهای پهلوانی اش را به نمایش می گذاشت ، شاهد بودم که علاوه بر پاره کردن زنجیر و رفتن زیر وزنه های سنگین ، تیرآهن های ۱۴ و شانزده را با گردن و پشت اش خم می کرد بدین گونه که سه ، چهار نفر ابتدا و انتهای تیرآهن را می گرفتند و بر روی کمر خلیل عقاب می گذاشتند و با فشار به تیرآهن ، آن را خم می کردند ،
🔸همچنین خلیل عقاب ، ورق های ضخیم آهن را مثل سیم های مفتول نازک ، دور مچ دستش می پیچید و یا آن ها را با پیشانی اش کج می کرد .
🔸و یا سینی و مجمعه های مسی را مانند ورق کاغذ از وسط دوپاره می نمود .
آن چه خلیل عقاب را از همه ی پهلوانان ، متمایز می ساخت ، بلند کردن سنگ چند تنی با دندان و یا گردن بود که مو بر تن هر بیننده ای ، راست می کرد .
🔸آن روز ، خلیل عقاب ، به جایگاه رفت و بر روی بلندی ایستاد ، یک پایش را اینطرف و پای دیگرش را طرف دیگر گذاشت و سنگ چند تنی را یک بار با دندان و بار دیگر با سرش بلند کرد ،
🔸همشهریان که مرا در آن جمع دیدند با تشویق های ممتد به من گفتند :
اگر تو فرزند رستم زال هستی باید با خلیل عقاب مسابقه دهی .
🔸وقتی خود را از نظر اندام و جثه ی بدنی در کنار خلیل عقاب می گذاشتم هرچند دارای آمادگی بدنی فوق العاده ای بودم ولی به راستی نمی توانستم خود را با او مقایسه کنم ،
سرانجام تشویق های همشهریان ، به من انگیزه ی ورود به این بازی سرنوشت ساز را داد .
برهنه شدم و آن چه لازم بود پوشیدم و پیش رفتم .
🔸آفرین گفتن های همشهریان که مرا با عنوان قهرمان زابلی ، صدا می زدند ، جرات و جسارت مرا چند برابر می ساخت .
آرام و با اعتماد به نفس به سوی سنگ چند تنی قدم گذاشتم .
🔸کف زدن های پی درپی همشهریان سیستانی ، نیرویی صدچندان در من به وجود آورده بود .
🔸به جایگاه رفتم ، یک پا را اینطرف و پای دیگر را آنطرف گذاشتم و حلقه ی چرمی را که به زنجیر بسته شده بود و انتهای زنجیر ، به شکل ضربدر ، دور سنگ خودنمایی می کرد ، به دندان گرفتم ،
🔸همهمه ی همشهریان با آفرین و کف زدن های مداوم ، به من نیرو می داد ، احساس می کردم چیزی از رستم کم ندارم ، با خودم می گفتم امروز باید همشهریانم را روسفیدکنم .
تا این که یا علی گویان سنگ را با دندان بلند کردم .
🔸چندنفر که پایین جایگاه و کنار سنگ بودند ، برای این که مطمین شوند سنگ از جایش بلند شده ، دست شان را زیر سنگ به صورت افقی حرکت دادند و چون دیدند سنگ از زمین کنده شده ، پیروزی ام را با بلند کردن دست اعلام کردند . آن هنگام که غیرتمندانه سنگ را از زمین بلند کردم ، لبخند شادمانی خلیل عقاب را به چشم دیدم ولی در همان هنگام ، سوزشی در پشت گردنم ، احساس کردم و از هوش رفتم .
🔸پس ازاین ماجرا ، خانه نشین شدم و به توصیه ی پزشکان از کار معرکه گیری و نمایش های پهلوانی دست کشیدم.
پایان
✍ استاد ابراهیم سرحدی
🔆#سیستان 🔆
#عشق_سیستو
درکانال عشق سیستو عضو شوید
✅ «عشق سیستو»
🌹 @ESHGHE30STO