#سرگرد_و_بانو
#پارت_۳۰۹
اینترنتمو روشن کردم و وارد تلگرام شدم که اکانت نازی برام بالا اومد و چندتا پیام...
وارد اکانتش شدم و عکسی که داد بود رو باز کردم...
داخل عکس امیر بود که سرش پایین بود و داشت به کتاب جلوش نگاه میکرد و اصلا هم حواسش نبود...
با دیدنش دوباره یادم افتاد چقدر دلتنگشم..
دستم رو روی عکسش کشیدم و به اون روزایی فکر کردم که کنارش بودم و نمیدونستم چقدر دوسش دارم...
گوشیم زنگ خورد و بیشتر نتونستم به عکس امیر خیره بشم...
تماس رو وصل کردم که صدای نازی تو گوشم پیچید:
_دیدی بچه حون، آخه من چه دروغی دارم بهت بدم...
داریم با هم فامیل میشیم...
خودت رو برای عروسی آماده کن...
با بی حوصلگی گفتم:
_حال این حرفات رو ندارم من برم...
_ای دختر بی ذوق، خوش بگذره مسافرت...
_ممنون من برم خداحافظ...
بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بمونم گوشی رو قطع کردم...
چند ثانیه داخل اتاق موندم و وقتی یکم حالم بهتر شد بیرون رفتم...
با بیروناومدنم کیان گفت:
_چقد طولش دادی!!
_یکم صحبتامون طولانی شد، کیان ؟؟
_جونم؟؟
_بنظرت من چطور دختری هستم؟ خوبم یا بد؟؟؟
#پارت_۳۰۹
اینترنتمو روشن کردم و وارد تلگرام شدم که اکانت نازی برام بالا اومد و چندتا پیام...
وارد اکانتش شدم و عکسی که داد بود رو باز کردم...
داخل عکس امیر بود که سرش پایین بود و داشت به کتاب جلوش نگاه میکرد و اصلا هم حواسش نبود...
با دیدنش دوباره یادم افتاد چقدر دلتنگشم..
دستم رو روی عکسش کشیدم و به اون روزایی فکر کردم که کنارش بودم و نمیدونستم چقدر دوسش دارم...
گوشیم زنگ خورد و بیشتر نتونستم به عکس امیر خیره بشم...
تماس رو وصل کردم که صدای نازی تو گوشم پیچید:
_دیدی بچه حون، آخه من چه دروغی دارم بهت بدم...
داریم با هم فامیل میشیم...
خودت رو برای عروسی آماده کن...
با بی حوصلگی گفتم:
_حال این حرفات رو ندارم من برم...
_ای دختر بی ذوق، خوش بگذره مسافرت...
_ممنون من برم خداحافظ...
بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بمونم گوشی رو قطع کردم...
چند ثانیه داخل اتاق موندم و وقتی یکم حالم بهتر شد بیرون رفتم...
با بیروناومدنم کیان گفت:
_چقد طولش دادی!!
_یکم صحبتامون طولانی شد، کیان ؟؟
_جونم؟؟
_بنظرت من چطور دختری هستم؟ خوبم یا بد؟؟؟