حس عجیبی بود اما تکراری بود.
وقتی جلوم گریه میکرد هیچکاری جز نگاه کردنش نتونستم بکنم.
وقتی میگفت "چرا باید زندگی کنیم وقتی هیچ دلیلی نداریم؟!"
و میخندید و اشکاش سرازیر میشدن نابود شدم، شکستم.
شاید بخاطر حرفش بود، اما این حرف مگه تیکه کلام ما نشده بود؟!
وقتی جلوم گریه میکرد هیچکاری جز نگاه کردنش نتونستم بکنم.
وقتی میگفت "چرا باید زندگی کنیم وقتی هیچ دلیلی نداریم؟!"
و میخندید و اشکاش سرازیر میشدن نابود شدم، شکستم.
شاید بخاطر حرفش بود، اما این حرف مگه تیکه کلام ما نشده بود؟!