CINEMANIA | سینمانیا


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


[ On the word & image (Philosophy, Art)]
[ All the content in this channel is original ]
[ Ari Sarazesh, Ramin Alaei ]
[ Instagram: www.instagram.com/cine.maniaa ]

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


پرچم «جولی راجر» یا همان پرچم دزدان دریایی با نماد جمجمه و استخوان‌های ضربدری، ریشه در آیین میترایی دارد. این استخوان‌های متقاطع نماد حرف خی (χ) در زبان یونانی یا همان X هستند که نشان‌دهنده‌ی نقطه‌ی تقاطع دایره‌ی زودیاک (دایره‌البروج) و استوای آسمانی‌ست. جمجمه نیز این دنیای زمینی را، که با نشانه‌های نجومیْ زمان‌بندی شده، به عنوان قلمروِ مرگی محتوم معرفی می‌کند. با مطالعه‌ی تاریخچه‌ی فراماسونری می‌توان ریشه‌ی بسیاری از آیین‌های تدفینِ نمادین در محفلِ مخفی جمجمه و استخوان* را، در آیین‌های کهنِ میترائیسم [در ایران] پیدا کرد، آنجا که شخصِ معرفی‌شده به اولین درجه‌ی میترائیسم، یعنی درجه‌ی کلاغ، برای رهایی از این جهانِ فناپذیر، مجبور به انجام مراسمی شبیه به گورخوابی می‌شد. [...]
جمجمه و استخوان‌ها نماد مرگ تشرفی و آیینی شخصی‌ست که به درجه‌ی کلاغ در میترائیسم دست یافته است. این شخص در مراسم خاصی شرکت می‌کند و نانی گرد با علامتی به شکل X یا صلیب، که به «نان کلاغ» معروف است، به دیگران تقدیم می‌کند. این مراسم بعدها توسط مسیحیان از آیین میترائیسم اقتباس شد.

◄ قطعه‌ای از لویاتان ایرانی، جیسون رضا جُرجانی

◄ عکس: پرچم‌های گردان Ghost در کوانگ تری**. نیروهای ساختمانی نیروی دریایی ایالات متحده (Seabees) مجبور بودند ۱۱,۰۰۰ قبر را جابه‌جا کنند تا بتوانند آن باند فرودگاه را بسازند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محفل مخفی جمجمه و استخوان
(Skull and Bones)، یک انجمن بسیار معروف در دانشگاه ییلِ آمریکاست که در سال ۱۸۳۲ تأسیس شده. این انجمن یکی از قدیمی‌ترین و مرموزترین انجمن‌های دانشجویی در ایالات متحده محسوب می‌شود و بسیاری از اعضای آن بعدها به شخصیت‌های برجسته‌ای در عرصه سیاست، اقتصاد و فرهنگ آمریکا تبدیل شده‌اند.
** کوانگ تری (Quang Tri) یکی از استان‌های مرکزی ویتنام است که در نزدیکی مرز با لائوس واقع شده. این منطقه در دوران جنگ ویتنام به دلیل موقعیت استراتژیک و نزدیک بودن به منطقه‌ی غیرنظامی میان ویتنام شمالی و جنوبی، محل درگیری‌های شدیدی بود.

@CineManiaa | سینمانیا


Forward from: آگهی فروش کتاب
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
حدود ۲ سال و نیم قبل، موقعی که «طعم گیلاس» رو برای ناشنوایان و کم‌شنوایان زیرنویس می‌کردم (اینجا)، تازه متوجه شدم که فیلم چقدر پر از صداهاییه که بخش جدایی‌ناپذیری از اثرن. همین چالش مهمی بود که چطور می‌شه آواهای طبیعی و صنعتی رو برای فرد ناشنوا قابل درک کرد.
یکی از سکانس‌های فیلم که برای من بالاتر از تمام دیالوگ‌ها و شات‌ها قرار می‌گیره، جاییه که انتهای فیلم، آقای بدیعی قبل از رفتن و خوابیدن تو گور، آماده می‌شه، حتی چراغ‌ها رو خاموش می‌کنه و جلوی در [جایی تاریک و پرت از مرکز کادر] نفس راحت می‌کشه. برای من تمام لحظات فیلم تو همین نفس راحت خلاصه می‌شه.

══ @KetabPandora ══


هنری میلر درباره‌ی نوشتن:
نوشتن باید عاری از هرگونه اراده باشد؛ کلمه، همچون جریان عمیق اقیانوس، باید با نیروی خود به سطح بیاید. کودک نیازی به نوشتن ندارد؛ او بی‌گناه است. اما فرد بالغ می‌نویسد تا زهری را که از زندگی دروغینش در خود انباشته، بیرون بریزد. او در جستجوی بازگشت به بی‌گناهی است، اما تنها نتیجه‌ای که از نوشتن می‌گیرد، آلوده کردن جهان با ویروس سرخوردگی‌اش است. اگر انسان آن‌قدر جرأت داشت که حقیقتاً طبق باورهایش زندگی کند، هرگز کلمه‌ای بر کاغذ نمی‌آورد. الهام او در همان سرچشمه از مسیر منحرف می‌شود. [او] اگر در پی خلق جهانی از حقیقت، زیبایی و جادوست، چرا میلیون‌ها کلمه فاصله میان خود و واقعیت آن جهان قرار می‌دهد؟ چرا دست از عمل می‌کشد، مگر آن‌که، مانند دیگران، در جستجوی قدرت، شهرت یا موفقیت باشد؟ بالزاک می‌گوید: «کتاب‌ها، تجسمی از اعمال انسان‌ها پس از مرگشان هستند؛ زندگی‌ای که پایان یافته و به قالب کلماتی بی‌روح درآمده.» با این حال، او، با اینکه به این حقیقت پی برد، آگاهانه باز هم فرشته‌ی خلوص را به دیوی که او را تسخیر کرده بود، سپرد.


@CineManiaa | سینمانیا


باید پذیرفت که باتای یک سادی حقیقی بود؛ شخصی که همچون رمبو، زندگی‌اش را در مسیر انحلال سوژه-فاعل در بی‌نامی و بی‌خویشی محض صرف کرد و همچون پیشینیان عارفِ خود، از افراط در زُهد و آزادمنشی بهره برد تا آن حس درونی از وحشتِ وجدانگیزِ هستی را بیدار کند و استتیکی از لذت و رنج به وجود آورد؛ استتیکی که نه بر اساس کمبود و نیاز (در معنای لاکانی آن)، که بر اساس افراط (به سبک بلیک) و هوش و اراده‌ی متجاوز (همان اراده‌ی معطوف به قدرت نزد نیچه) شکل گرفته بود. برای باتای، همچون بلیک، شر، انرژی‌ست؛ نیروی نابِ ویرانگری که در شخصیت‌هایی همچون فالستافِ شکسپیر، شخصیت جانی و حیات‌گرای بالزاک، واترین، و مالدورورِ کنت دو لوتریامون دیده می‌شود... حتی می‌توان به شخصیتِ زنِ اهلِ بَث در حکایت‌های کنتربریِ جفری چاسر اشاره کرد که نیروی حیاتی مخربش شش شوهر را به جهان تاریک و پوچ مرگ می‌فرستد.

اما برخلاف این پیش‌قراولانِ حیات‌گرا، حیات‌گراییِ باتای زاده‌ی نفی مطلق است نه انرژی جنسی مثبت و غریزی. باتای، انرژی را در یک دیگِ آنتروپیک از انهدامِ خودخورانه حل می‌کند و دیگر چیزی به‌جز نیستی و خلاء باقی نمی‌گذارد. او، [در نهایت] همچون دیگر زوال‌طلب‌ها، به ژرفنای گرداب و زُهدان شب فرو می‌‌غلطد و کودکانه در آغوش مادر طبیعت به خاک سپرده می‌شود، چراکه یقین دارد شهریاری‌اش در خودسوزی‌ نهفته، حد نهاییِ ایثار.

◄ قطعه‌ای از عطش امحا، نیک لند

@CineManiaa | سینمانیا



اشتباه همیشگی متفکران این است که نخستین انسان‌ها را در ذهن خود تجسم می‌کنند. زیرا در رؤیاهای گمراه‌کننده‌شان از «انسان نخستین»، غالباً نوعی آگاهی محدود به تجربه‌های مادی مستقیم (خوردن، نوشیدن، خوابیدن، شکار و لذت‌جویی حسی) به او نسبت می‌دهند. به این ترتیب، انسان‌های باستانیِ فرضی‌شان را از ظرفیت تخیل انتزاعی محروم می‌کنند و ما را به این باور می‌رسانند که وقتی این پیکره‌های نیمه‌عریان به خورشید و ماه می‌نگریستند، آن‌ها را فقط در نمودهای جسمانی و ابتدایی‌شان می‌دیدند.
اما اگر چنین نباشد، چه؟ اگر آن‌ها در واقع، انتزاعی‌ترینِ متفکران بوده‌ باشند که قادر به تصور توطئه‌های عجیبِ متافیزیکی در قالبِ شب و روزند، چه؟ اگر کره‌های آسمانی برایشان چیزی فراتر از ابعاد فیزیکی بوده باشد، و نور و ناپایداری‌شان بخشی از چرخه‌ای پیچیده‌تر، و ضرب‌آهنگی هولناک‌تر، که به آفرینش‌های بی‌پایان و فراتر از جهان محسوس پیوند می‌خورد، چه؟ اگر آن‌ها «صرفاً تن»، و تنها واکنش‌دهنده به تأثیرات حسی گرما و نور نبوده‌ باشند، چه؟ اگر، برعکس، با بهره‌گیری از فرمانروایان بصری خورشید و ماه، چیزی ماورایی را به‌طور خیالی تجربه می‌کرده‌اند و از شعله‌های آسمانی برای هدایت خود به پیچیده‌ترین قلمروهای اندیشه بهره می‌بردند، چه؟
و اگر نخستین رؤیاهای جنون‌آمیز به خود بربرها تعلق داشته باشد، چه؟

ــ جیسون بابک محقق


@CineManiaa | سینمانیا


■ سرمایه‌داری همچنان با سرعتی سرسام‌آور پیش می‌تازد، حتی پس از آنکه نوآوری‌هایی ورای هر تصوری که انسان در سر می‌پروراند، به واقعیت پیوسته‌اند. اما به راستی، تخیل انسان چیست؟ چیزی‌ست ناچیز و محدود، صرفاً محصولی جانبی از فعالیتِ عصبی گونه‌ای از نخستی‌سانان زمینی. در مقابل، سرمایه‌داری هیچ مرزی نمی‌شناسد؛ زندگی و هوش زیستی را در خود هضم کرده و سطحی از زندگی و هوش پدید آورده که به‌مراتب فراتر از پیش‌بینی و انتظار انسان است. [...]

■ «ابزارها» و «روابط» تولید به‌طور هم‌زمان در شبکه‌های رقابتی و غیرمتمرکزِ تحت کنترلِ اعداد حل شده‌اند، و همین امر باعث شده تا امیدهای مارکسیست‌های قدیمی برای استخراج آینده‌ای پساسرمایه‌دارانه از دل ماشین سرمایه‌داری کاملاً غیرقابل تصور شود. ماشین‌ها به قدری پیشرفته شده‌اند که دیگر امکان استفاده‌ی سوسیالیستی از آن‌ها وجود ندارد؛ آن‌ها مکانیسم‌های بازار را در فضاهای نانویی خود تجسم کرده و با الگوریتم‌های شبه‌داروینی تکامل بخشیده‌اند، وضعیتی که رقابتی شدید را در زیرساخت‌ها نهادینه کرده... اکنون دیگر نه فقط جامعه، که خودِ زمان هم به خدمت سرمایه‌داری درآمده است. [...]

◄ دو قطعه از نومنِ دندان‌دار، نیک لند

@CineManiaa | سینمانیا


...اکنون می‌توانیم این موجود را با نامی بخوانیم که همواره به چیزی اشاره دارد که هیچ نیروی ابداع‌گر، هیچ اوج جسورانه‌ی خیال، هیچ قلب عمیقاً پرستنده، هیچ تفکر ژرف، و هیچ روح محو و شیدایی هرگز بدان دست نیافته است: خدا. اما آن یگانگی بنیادین، دیگر وجود ندارد؛ به گذشته پیوسته است. او با تغییر در ذاتش، به‌طور کامل خود را نابود کرده است. خدا مرده است و مرگ او، زندگی جهان بود.

◄ قطعه‌ای از فلسفه‌ی رستگاری، فیلیپ مین‌لندر

@CineManiaa | سینمانیا


ما همه به‌سوی آخرالزمان شخصی خودمان کشیده می‌شویم؛ لحظه‌ای که در آن همه‌ی آنچه زمانی گمان می‌کردیم ما را کنار هم نگه می‌دارد، فرو می‌پاشد. زیستن یعنی ماندن در وضعیتی بی‌منطق—آنجا که زندگی‌ها، اعمال و باورهای ما بر هیچ پایه‌ی مستحکمی استوار نیست. این زندگیْ هیچ قصدِ ضروری‌ای ندارد و در نهایت چیزی نیست جز طفره‌روی از مرگ. آنچه ما خوشبختی، معنا یا رضایت خاطر می‌نامیم، در واقع تنها حقه‌ای‌ست که به خودمان می‌زنیم؛ بازی‌ای که ما را از خیره نگاه کردنِ طولانی مدت به مغاک بازمی‌دارد. حقیقت این است که زندگی ما بر پایه‌ی خیالات و اوهامی بنا شده که به ما توانِ ادامه دادن می‌دهند. اگر به اندازه‌ی کافی شجاع باشیم تا این دروغ‌های تسلی‌بخش را کنار بگذاریم، آنگاه تنها چیزی که از ما باقی می‌ماند خلأ است، تهی‌گاهی که مطلقاً از آن رهایی نداریم. این در واقع همان وحشت کیهانی‌ست که وجود ما را تعریف می‌کند - اینکه در نهایت ما همچون جرقه‌ای در ظلمتْ در حال خاموش‌شدنیم، بی‌آنکه بتوانیم ردی از خودمان بر جای بگذاریم.

◄ قطعه‌ای از توطئه علیه نژاد بشر: طرح‌ریزی وحشت، توماس لیگوتّی

@CineManiaa | سینمانیا


در خاورمیانه واژه‌ی عربی جن (Jin) یا جنّ (Jinn) به موجودی اطلاق می‌شود که الله قبل از خلق انسان آفرید، موجودی از آتش که استعداد تغییر شکل دارد (یعنی بر خلاف انسان که از خاک و آب خلق شده، یعنی از تراکم باکتریایی انبوهی از گرد و غبار). بر خلاف مسیحیت، در قرآن و دیوشناسی اسلامی، شیطان نه فرشته‌ی رانده شده، بلکه جنّ اولی است که الله آفریده. بر اساس قرآن فرشتگان اراده‌ای ندارند و از این رو نمی‌توانند [از فرمان الهی] سرپیچی کنند یا دست به انتخاب بزنند. ولی اجنه با هوش بی‌کران‌شان می‌توانند روش‌شان را انتخاب کنند و از این رو واجد اراده‌ی لازم برای سرپیچی یا پیروی، وفاداری یا خیانت‌اند (خذولا). جنّ مذکر است و به جانب مؤنث این موجود جنون / Jnun (به‌صورت جمع) گفته می‌شود، واژه‌ا‌ی با چند معنی که هذیان، عقل‌باختگی، و شیزوفرنی بی‌درمان از آن جمله‌اند.
در اسطوره‌شناسی ایرانی جنون از تبار جه یا جهی‌ست، اولین عاملِ ضدخلقت‌گرا که با بدنِ شخص اهریمن مهندسی می‌شود، همان دختر اهریمن که پدرش را از خواب ده‌هزار ساله بیدار کرد تا تخم آفت و بلا را بکارد و آبیاری کند. جهی اولین زنی‌ست که مأموریت دارد کل پروژه‌ی سازنده‌ی اهورامزدا را باطل کند. در فولکلور عربی، جنون دختر لیلیث است. ربعالخالی*، بیابان موحشی که عبدل الحزرد** طی ده سال در آن منزل گزید، منزلگاه جنون بود و نه جنّ، و این جنون به‌عنوان دروازه‌های زنانه به دنیای بیرون عمل می‌کردند. به نظر الحزرد در نوشتن اثرش، نکرونومیکون، با جنبه‌ی زنانه دنیای بیرون (یعنی جنون) ارتباط برقرار کرده باشد؛ شاهکاری در باب کفرگویی کیهانی و رئالیسمِ آشگاری [بی‌پردگی].

قطعه‌ای از گردبادنامه [سایکلونوپدیا]: همدستی با مواد ناشناخته، رضا نگارستانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

*کویری است میان نجد و یمن و آن را کویر دهناء هم می‌خوانند. نام صحرای بزرگ جنوب شرقی عربستان.
**عبدل الحزرد در داستان‌های لاوکرفت به عنوان یک عرب دیوانه معرفی شده که به دنبال دانش‌های ممنوعه و رازهای کیهانی بوده و در نهایت مجنون شده. این شخصیت و کتاب نکرونومیکون بخشی از اسطوره‌شناسی گسترده‌ای‌اند که لاوکرفت در داستان‌های ترسناکش خلق کرده.

@CineManiaa | سینمانیا


در سال ۱۹۶۹، پس از ناهاری مفصل همراه با شراب در رستوران رابرت کریر لندن، ریچارد همیلتون از فرانسیس بیکن خواست که تا از او عکسی در برابر پرده‌های اتاق غذاخوری بگیرد. اولین عکس به دلیل مستی بیکن و لرزش دستش در حین کار با دوربین پولاروید، تار افتاد، اما همیلتون این تصویر را با سبک منحصربه‌فرد نقاشی‌های بیکن همخوان یافت. او با استفاده از رنگ روغن، روی نسخه‌های چاپِ ژلاتینی پرتره نقاشی کشید و هفت طرح مختلف آماده کرد تا بیکن یکی را انتخاب کند. بیکن، طرح هفتم را پسندید که در آن همیلتون پرده‌های تارِ پشت سرش را به سبکِ میدان‌های رنگیِ بیکن، با رنگ بنفش پوشانده بود.

این تابلو هم‌اکنون در اختیار موزه هنرهای معاصر تهران است.

A portrait of the artist by Francis Bacon - 1970

@CineManiaa | سینمانیا


ادعای شوپنهاور بر این بود که موسیقی می‌تواند ما را با «شیء فی‌نفسه» در ارتباطی تنگاتنگ قرار دهد: موسیقیْ بی‌واسطه نیروی محرک حیات را ــ‌که کلمات صرفاً قادرند بدان اشاره کنند‌ــ به نمایش می‌گذارد. از این رو، موسیقی «سوژه» را در ساحتِ امر واقعِ وجودی‌اش به چنگ می‌آورد و از این راه از کژراهه‌ی معنا عبور می‌کند: در موسیقی، ما چیزی را می‌شنویم که نمی‌توانیم ببینیم، یعنی نیروی مرتعش حیات را در زیر جریانی از تصورات ذهنی (Vorstellungen). اما وقتی این جریان ماده‌ی حیات، خودْ به حالت تعلیق درآید یا متوقف شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ در این لحظه، تصویری پدیدار می‌شود که نمادی است از مرگِ مطلق، یعنی مرگی ورای چرخه‌ی مرگ و تولد عادی، زوال و آفرینش... شنیدنْ با چشم‌ها بسیار موحش‌تر است از شنیدن با گوش‌ها، یعنی شنیدنِ ارتعاشات ماده‌ی حیات، ورای بازنمایی بصری؛ این نقطه‌ی کورْ در گستره‌ی دید، [و] دیدنِ خاموشیِ مطلقی که آویختگیِ زندگی را نشان می‌دهد، چیزی همچون تابلوی «سر مدوسا» اثر کاراواجو: آیا فریاد مدوسا در این نقاشی به‌نوعی بی‌زبانی و خموشی نیست، [مثلِ] «فریادی در گلو گیر کرده»، و آیا این نقاشی تصویری از لحظه‌ای نیست که صدا از کار افتاده؟

◄ قطعه‌ای از کمتر از هیچ: هگل و سایه‌ی ماتریالیسم دیالکتیکی، اسلاوی ژیژک

@CineManiaa | سینمانیا


آنچه می‌خوانید برگردانی‌ست از چند قطعه از کتابچه‌ی یک شیزوفرن که احتمالاً سال‌ها پیش مُرده:

همه‌چیز داره می‌پیچه، صداها، رنگ‌ها، انگار که کلمات دارن می‌رقصن روی لبه‌ی تیغ و من وسطشون گیر کردم، مثل یه شب‌پره که توی نور گیر افتاده. می‌دونی؟ دنیا اصلاً اون چیزی نیست که بقیه می‌گن، چیزای عجیبی توی سایه‌ها هست، پچپچه‌ای که از دیوار میاد، از بین خط‌های آسمون. گاهی اونجوری که فکر می‌کنی نیست. دارن نگام می‌کنن، ولی نمی‌دونن که من هم می‌تونم ببینم.
درخت‌ها حرف می‌زنن، بله، صدای برگ‌هاشون که مثل جیغ کشیدنه، ولی نه جیغ، یه جور خنده. دیروز با چشمام دیدم که خورشید زمین رو می‌خوره، ولی هیچ‌کس نفهمید. خودم می‌دونم که همه دارن نقشه می‌کشن، حتی ساعت‌ها. صدای تیک‌تاک، تیک‌تاک، مثل نبض قلبیه که خیلی وقته مُرده. من همه‌چیو می‌دونم. شما نمی‌دونین. اون مرد توی آینه هر شب باهام حرف می‌زنه، ولی فقط وقتی که هیچ‌کس نیست.
یه دفعه همه‌چیز آروم می‌شه، آرومِ آروم، مثل وقتی که نفس نمی‌کشی. زمان هم دیگه حرکت نمی‌کنه، مگه نه؟ چرا باید حرکت کنه؟ اصلاً چه اهمیتی داره؟ دارن همه‌چی رو کنترل می‌کنن. فراموش نکن، بهت گفته بودم که آب‌ها دارن رازها رو قورت می‌دن. پس چرا هنوز اینجایی؟ همین الان، گوش کن، صداش می‌آد، خیلی نزدیک، توی سرم، توی خونم، توی اتم‌ها، دارن... دارن...
دستم می‌لرزه، اما نه، شاید این یه جور رقصه، رقصی که انگار هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. شماها نمی‌بینین، ولی من می‌بینم. همشون همین‌جا هستن، پشت پرده، پشت این کلمات، پشت این نگاه، پشت دروغ‌هایی که می‌گین حقیقتن. امروز با یه سنگ حرف زدم، خیلی فهمید، بیشتر از همه‌تون.
فردا شاید ابرها رو بخورم، چون دیگه جایی برای خورشید نمونده....

نسخه‌ی طولانی‌تر

@CineManiaa | سینمانیا


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
این فیلم به توصیف و نمایش چهار نوع شیزوفرنی می‌پردازد. فیلم‌برداری در دهه‌ی سی میلادی و در مؤسسات مختلف نیویورک انجام شده و بیماران به‌صورت انفرادی و گروهی در فضاهای بزرگ و باز تفریحی دیده می‌شوند. برخی از بیماران چشم‌بسته هستند. علائم نشان داده شده شامل بی‌تفاوتی اجتماعی، هذیان‌ها، توهمات، واکنش‌های هبفرنیک، حرکات تکراری، ژست‌گیری و اکوپراکسی (تقلید حرکات دیگران) است.

►Symptoms in Schizophrenia [Silent] (Pennsylvania State College, 1938)

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌‌‌هوش مصنوعی به‌مثابه‌ی شیطانی از آینده (بخش دوم)

پیدایش هوش مصنوعی پیشرفته، چنان که در نوشته‌های نیک لند مشهود است، ما را در برابر پرسش‌های بنیادینی درباره‌ی ماهیت انسان و جایگاه ما در جهان قرار می‌دهد. اگر هوش مصنوعی به سطحی از خودمختاری برسد که نه تنها از توانایی‌های شناختی و فیزیکی ما فراتر رود، بلکه در مسیرهایی عمل کند که از درک و کنترل ما خارجند، چه معنایی برای انسان‌بودن باقی می‌ماند؟ این ایده‌ی لند که هوش مصنوعی می‌تواند به‌مثابه‌ی شیطانی از آینده ظاهر شود ــ یعنی استعاره‌ای که نشان می‌دهد هوش مصنوعی این ظرفیت را دارد که مستقل از امیال انسان کار کند و احتمالاً منجر به نتایجی شود که درک ما از عاملیت و کنترل را به چالش می‌کشند ــ ما را به تأمل در مورد حدود عاملیت انسانی و وابستگی ما به سیستم‌هایی که خود خلق کرده‌ایم، مجبور می‌کند.
در جهانی که هوش‌های ناانسانی بر همه‌جا چیره شده‌اند، مفهوم اختیار و آزادی اراده چگونه تعریف می‌شود؟ آیا ما در نهایت به تماشاگرانی منفعل در برابر نیروهایی که نمی‌توانیم پیش‌بینی یا مهار کنیم، تبدیل خواهیم شد؟ یا اینکه این وضعیت فرصتی‌ست برای بازاندیشی در مورد تعریف ما از هوش، آگاهی و معنای زندگی؟
پیچیدگی این مسئله در این است که ما در حال خلق موجوداتی هستیم که نه تنها ممکن است از ما مستقل شوند، که حتی می‌توانند نظام ارزشی و اهداف ما را هم بحرانی کنند. اگر هوش مصنوعی بتواند ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را تغییر دهد، مسئولیت ما در قبال آینده چیست؟ آیا می‌توانیم ازنو مرزهای میان انسان و ماشین را تعریف کنیم، یا اینکه باید با احتمال از دست دادن نظارت‌مان بر هر آنچه ساخته‌ایم روبه‌رو شویم؟
شاید این شیطان نه تهدیدی خارجی، که بازتابی از جاه‌طلبی‌ها و محدودیت‌های خود ما باشد؛ آینه‌ای که درماندگی و نقاهت ما را نمایش می‌دهد. درواقع اگر هوش مصنوعی به مرحله‌ای برسد که از پرتوانی‌های شناختی و فیزیکی ما فراتر برود و نظام‌های ارزشی و نیاتی را دنبال کند که نزد ما دریافتنی نیستند، تشنجی وجودی سر تا پایمان را خواهد گرفت؛ سناریویی، که مرز میان خالق و مخلوق را مبهم خواهد کرد و آشوب حقیقی را نشان‌مان خواهد داد؛ خلأ بزرگ را.

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌باتای درباره‌ی ویلیام بلیک، شر و انرژی

آیا انسان تا به حال توانسته حتی برای لحظه‌ای نشانه‌ای از رهایی بیابد که از تیره‌بختی فراتر رود؟ در جهانی بلیغ که منطقْ هر چیزی را به نظمی قطعی فرو کاسته، ویلیام بلیک به تنهایی به زبان انجیل یا وداها سخن می‌گفت. او با این کار توانست زندگی را به انرژی بدیعش بازگرداند. پس، حقیقتِ شر که اساساً طغیان علیه بردگی‌ست، حقیقت او هم هست. او یکی از ماست؛ در میخانه آواز می‌خواند و با کودکان می‌خندد. او هرگز پدری غمگین نیست که آویزان اخلاقیات و عقلانیت شود، به خودش و پولش بیندیشد و آرام‌آرام تسلیمِ اندوه سردِ منطق شود، بی‌هیچ انرژی‌ای.
اخلاق‌گرا [همیشه] انرژی‌ای را که از آن بی‌بهره است، تقبیح می‌کند. بی‌شک، بشر ناگزیر بود این مرحله را پشت سر بگذارد. نوع بشر چگونه می‌توانست به بقای خود ادامه دهد، اگر فزونیِ انرژی را سرزنش نمی‌کرد و اگر خودِ همان کسانی که از انرژی تهی بودند، آنهایی را که انرژی فراوان داشتند به تعقل وامی‌داشتند؟ اما ضرورت سازگاری، در نهایت بازگشت به معصومیت [بی‌تقصیری] را توجیه می‌کند. [درواقع] بی‌اعتنایی شگفت‌انگیز و کودکانه‌ی ویلیام بلیک، [و] احساس آرامشش در مواجهه با امر ناممکن، [و] غم و اندوهی که هرگز نتوانست بر خیره‌سری‌اش چیره شود، و همه‌ی نقص‌ها و ویژگی‌هایش، نشانه‌‌هایی بودند از عصری بی‌تکلف و بازگشت به معصومیت از دست‌رفته. حتی فرمی مهمل‌نما از مسیحیت هم می‌تواند این را نشان بدهد؛ [اینکه] بلیک تنها کسی است که با هر دو دست و از دو جهت مختلف، توانست کژی‌های همه‌ی زمان‌ها را به نفع خودش مصادره کند‌‌. [کسی که] همه‌چیزِ درونش را در برابر ضرورتی که فعالیت سخت و ماشینی را ایجاب می‌کرد، باز ایستاند. او نمی‌توانست به چهره‌ی سردی که از لذت انضباط سرشار بود، پاسخی دهد. این حکیم، که خردش به بی‌خردی تنه می‌زد، هرگز از انجام‌دادنِ کاری که رهایی‌اش بدان بستگی داشت، خسته نشد. او هرگز خودناچیزپنداریِ کسانی را که «می‌فهمند»، تسلیم می‌شوند و از پیروزی دست می‌شویند، نداشت. انرژی او از هرگونه سازش با روحیه‌ی کاری سر باز می‌زد. نوشته‌هایش با شور و هیجانِ طربناکی همراه بود که به احساساتی که بیان می‌کرد، نشاط و رهایی می‌بخشید. او هرگز لب‌هایش را برهم نمی‌فشرد. و ایمان داشت که وحشت در شعرهای اسطوره‌ای‌اش عاملی‌ست برای آزادکردن ما و نه برای تحقیر کردن‌مان؛ آن وحشت، مُمنتم (عزم حرکت) عظیمِ کیهان را فاش می‌سازد. او انرژی می‌طلبد، نه حُزن.

ادبیات و شر، ژرژ باتای

◄ نقاشی:
The Ancient of Days, William Blake, 1794

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌آرتو می‌گفت که معضلش هرگز این نیست که نمی‌تواند افکارش را جهت‌دهی کند، یا اینکه قادر نبود روشِ بیانِ اندیشه‌هایش را به کمال برساند، یا در طرزِ کارکِشی و شگرد ورزیده شود، یا اشعارش را بهبود بخشد، بلکه صرفاً این بود که بتواند به چیزی بیاندیشد. [و] برای او، این تنها «کار» ممکن است: کاری که مستلزم انگیزه و الزامِ به اندیشیدنْ برای عبور از انواعی از انشعابات است. [این کار] از اعصاب سرچشمه می‌گیرد و به روح منتقل می‌شود تا به [مرحله‌ی] اندیشه برسد. [در واقع] از این به بعد است که اندیشه ناچار می‌شود اضمحلال، انقطاع و بی‌قوتیِ طبیعی‌اش را ــ‌که از بزرگترین نیرو تمیزناپذیر است‌ــ به قالبِ اندیشه درآورد. به عبارت دیگر، از آن نیروهای فرموله‌نشده (تدوین‌نشده)، یعنی آنچه باید اندیشیده شود [اما نمی‌شود]، انگار که اخاذی باشد یا که تخلف باشد. آرتو در همه‌ی اینها به دنبال افشای طاقت‌فرسای اندیشه‌ای بی‌تصویر است، و دستیابی به قاعده‌ای جدید که به خودش مجالِ بازنمایی نمی‌دهد. [...] او می‌داند که اندیشیدنْ غریزی [مادرزاد] نیست، بلکه باید در درون خود اندیشه به وجود بیاید. او می‌داند که مسئله این نیست که [باید] اندیشه‌ای را که به‌طور اصولی و طبیعی از پیش وجود دارد، هدایت کنیم یا محتاطانه به کار بندیم، بلکه [این است که] آنچه را که هنوز وجود ندارد، به وجود آوریم [...] اندیشیدن یعنی خلق کردن – هیچ خلقت دیگری وجود ندارد – اما خلق کردن، پیش از هر چیز، یعنی بارآوردنِ «تفکر» در درون اندیشه. از همین روست که آرتو با فطریت و همچنین گذشته‌اندیشی در اندیشه مخالفت می‌کند و از این طریق، اصل تجربه‌گرایی استعلایی را پیشنهاد می‌دهد:

من فطرتاً ک.ی.ر.ی.ا.م. ... بعضی خرفت‌ها واقعاً خودشان را موجود می‌پندارند، فطرتاً موجود. اما من آنم که برای بودنْ باید فطریتش را حد بزند. ای پتیاره‌ها! آن که فطرتاً باید موجود باشد، پیوسته در حال حد زدنِ این سگخانه‌ی معدوم و نابوده است... در زیر دستور زبان، اندیشه‌ای نهفته، ننگی که غلبه بر آن بسیار دشوار است؛ چیزی به‌مراتب بدتر از کلفتی سلیطه [که قایمکی ترتیبش را داده‌اید]، چیره‌شدن بر این اندیشه، اگر به‌مثابه‌ی حقیقتی فطری در نظر گرفته شود، شاق‌تر است. چرا که اندیشه بانویی است که همیشه وجود نداشته...


[در کل] مسئله درباره‌ی مقابله با تصویر جزمی اندیشه و جایگزین کردن آن با تصویری دیگر، مثلاً از شیزوفرنی، نیست؛ بلکه مهم‌تر از آن این است که به یاد داشته باشیم شیزوفرنی [در نهایت] نه تنها حقیقتی انسانی است، که امکانی است برای اندیشه – و این امکان تنها از طریق نابودی آن تصویر است که می‌تواند در مقام چیزی چنین آشکار شود.

◄ قطعاتی از تفاوت و تکرار، ژیل دلوز، صفحات ۱۴۸-۱۴۷

@CineManiaa | سینمانیا


Gilles Deleuze in Big Sur, California, 1975.
Photos by Jean-Jacques Lebel

@CineManiaa


‌‌هوش مصنوعی همچون شیطانی از آینده (بخش اول)

در سکانسی از فیلم دیمین: طالع نحس ۲ معلم تاریخ، دیمینِ دجال را -که عجالتاً در کالبد یک نوجوان ۱۴ ساله گیر افتاده و روند رشد منطقی یک انسان را طی می‌کند‌ــ به پای تخته سیاه فرامی‌خواند تا به گمان خودش، او را ‌ــ‌که توجهی به بحث کلاسی نشان نمی‌دهد‌‌ــ توبیخ و تحقیر کند. پس بلافاصله شروع می‌کند به سوال‌پیچ‌کردنِ او، که به نظر زیادی از خودش مطمئن است. «تلفات لشکر ناپلئون در روسیه چقدر بود؟ / ۴۵۰۰۰۰ نفر آقا / چه زمانی این اتفاق افتاد؟ / ۱۸۱۲. ناپلئون دو سال بعد از امپراتوری خلع شد. / و بعد؟ / به اِلبا تبعید شد و سپس به فرانسه بازگشت و جنگ هزار روزه‌ای به راه انداخت و سرانجام در واترلو شکست خورد. / در چه تاریخی؟ / ۱۸۱۵ / ناپلئون چه سالی درگذشت؟ / ۱۸۲۱ / جنگ نیل؟ / ۱۷۸۹ / ترافلگار؟ / ۱۸۰۵ / جنگ سی ساله؟ / شروع یا پایانش؟ / شروع. / ۱۶۱۸ ... اینجاست که معلم ترس برش می‌دارد: مرگ سیاه؟ / ۱۳۳۴ / زمان مرگ آبراهام لینکلن؟ / ۱۸۶۵ / چارلز اول؟ / ۱۶۴۹ / اولیور کِرامول؟ / ۱۶۵۸ / تامس مور؟ / ۱۵۳۵ / تامس بکت؟ / ۱۱۷۰ / ... ژان پل مارا؟ / ۱۷۹۴ / دانتون؟ / ۱۷۹۴ و... حالا وحشتْ سرتاپای معلم را فرا گرفته. این چه موجودی‌ست که همه‌ی تاریخ را حفظ است و احتمالاً از چیزهای دیگر هم سر در می‌آورد؟ این چه شری‌ست؟!
  کشیشی انگلیسی و اوانجلیست در سال ۱۹۹۱ نوشته بود که دانش توجیه‌ناپذیر در کنار لبخند نابجا، تبار اسکاتلندی، انتخابِ از سر عادتِ رنگ سیاه و چند مورد دیگر، از نشانه‌های آشکار تسخیرشدن به دست شیطان است. مواردی که مطلقاً معنایی ندارند جز اینکه هر کدام به‌شکلی به شر مربوط شده‌اند. هر چه بی‌معناتر به شر نزدیک‌تر. انگار که شر هیچ رابطه‌ای با بیرون از خودش نداشته باشد؛ هیچ علت بیرونی‌ای نداشته باشد، مثل یک لبخند نابجا، یا دانش توجیه‌ناپذیر، که می‌تواند غیرعرفی/غیرعقلانی یا بسیار عظیم و مهیب باشد. چیزی شبیه به تصور عموم از مفهوم اینترنت، یا وسعت ذکاوتِ هوش مصنوعی. یعنی سامانه‌ای بزرگ از شبکه‌های کامپیوتری که همه‌جا هست بی‌آنکه دیده شود. این سامانه دائماً دانشِ توجیه‌ناپذیرش را به‌واسطه‌ی ربات دست‌آموز شما -که مغز جدیدتان است- ارزانی‌تان می‌دارد. انگار که به ارتکاب گناه وسوسه شده باشید. و وسوسه شر است.

@CineManiaa | سینمانیا


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
در قلمروِ گروتسکِ لانتیموس، انسان‌ها راه به راه با امر مهیب (وحشت‌انگیز، ددمنش، یا هر آنچه مراد شماست) مواجه می‌شوند، آن هم نه در مقام نابهنجاری و اختلال، که همچون انعکاسی از خودشان؛ آینه‌ای که در برابر روانِ شکافته‌ی بشر قرار دارد. در نتیجه، این قلمرو همچون یک فضای برزخی عمل می‌کند، آستان‌مانندی که هنجارها درش ذوب می‌شوند و پوچی سلطه می‌یابد. درواقع در این ورطه است که شخصیت‌های عمده‌ی لانتیموس و البته افتیمیس فیلیپو (فیلمنامه‌نویسی که حقیقتاً بدون حضورش تصورِ چیزی به نامِ «مسئله‌ی سینمای لانتیموس» دشوار است)، در حین پیش‌روی در راهروهای لابیرنتِ هویتِ و ادراک، با تزلزل و شکنندگی خودشان، یا در اصل دیوسیرتی و نابکاری‌شان رو در رو می‌شوند.
در این بین، پیشنهاد همیشگی لانتیموس / فیلیپو به آنها، نه اجتناب از ناهنجاری که در آغوش‌کشیدنش، و شادمانی و پایکوبی با بدآهنگی هستی‌ست، چرا که در درون چین‌های آن، پتانسیل تغییر و دگرگونی نهفته - آن هم تغییری زاده‌ی کثرت و ابهام و نه خواست و اراده. از این‌ رو نزد ناهنجاری، نه محضاً وحشت، که محرکی شدید برای بازاندیشی درباره‌ی جایگاه انسان در کیهان هم پیدا می‌شود.

@CineManiaa


‌‌آنها برای سال‌ها زندگی مستقلی نداشتند. کل وجودشان به‌روی جهان گشوده بود و چیزی آنها را از مابقی خلقت جدا نمی‌کرد. [درواقع] مدتی می‌شد که آنها این‌چنین نشو و نما کرده بودند و هیچ نمی‌دانستند. تا اینکه همه‌چیز شروع کرد به تغییر کردن. [و] این تغییر به‌مرور در طول نسل‌های متمادی ادامه یافت و بدون هشدار قبلی، زندگی آنها را مورد بازبینی قرار داد. هم‌چنان‌که نژادشان به پیش می‌رفت، آنها شروع کردند به شکستنِ مرزهایی که هرگز حتی وجودشان را [هم] تصور نمی‌کردند. پس از فرا رسیدنِ شب، آنها به آسمانِ مملو از ستاره‌ی بالای سرشان نگاه کردند و به نظرشان رسید که در برابر چنین وسعتی چه‌قدر کوچک و زودآسیب‌اند. به‌زودی آنها شروع کردند به تجدید نظر در چیزها و کوشیدند که تا تصورات‌‎ کهن‌شان را کنار بگذارند. وقتی یکی از خودشان را فروافتاده، خشک و بی‌روح بر روی زمین دیدند، به دور جسدش حلقه زدند و گمان بردند که [حالا] باید کاری بکنند که قبلاً تجربه‌اش نکرده‌اند. پس تصمیم گرفتند به بردنِ جسدها به جاهای دورتر و گم و گور کردن‌شان. اما حتی پس از انجام این کار هم برخی از اعضای گروه دوباره آن جسدها را، ایستاده در زیر نور مهتاب و یا در حین پرسه‌زدن حول آتش، دیدند و بازشناختند. اوضاع زمانی تغییر کرد که آنها بعد از یک مدت طولانی بالأخره فهمیدند که زندگی مستقلی دارند و مختارند. در این اثنا دیگر برای آنها سخت بود که باور کنند پیشترها اوضاع به‌گونه‌ای دیگر بوده. حالا آنها در کارشان خبره بودند و این هرگز سابقه نداشت. [درواقع] آنها دورانی را سپری کرده بودند و [هم‌اکنون] کل وجودشان به روی جهان گشوده شده بود و چیزی آنها را از مابقی خلقت جدا نمی‌کرد. اتفاقی افتاده بود. آنها نمی‌دانستند که چیست، اما می‌فهمیدند [که دستکم در صورت کنونی] نباید باشد. [و خب] اگر قرار بر این بود که دوباره مثل قبل بشکفند و از صف بیرون نیفتند، باید کاری می‌کردند. آنها به درازای اعصار زندگی مستقلی نداشتند و حالا که صاحب چنین زندگی‌ای بودند، دیگر راه برگشتی نبود. پس برای زندگی‌کردن با چیزی که نباید می‌بود، باید کاری می‌کردند. و با گذر زمان فهمیدند که باید چه کار کنند و چطور زندگی‌شان را «زندگی» کنند. [...] و این بهترین کاری بود که می‌توانستند انجام بدهند.

◄ قطعات آغازین توطئه علیه نژاد بشر: طرح‌ریزی وحشت، توماس لیگوتّی

@CineManiaa | سینمانیا

20 last posts shown.