CINEMANIA | سینمانیا


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


[ On the word & image (Philosophy, Art)]
[ All the content in this channel is original ]
[ Ari Sarazesh, Ramin Alaei ]
[ Instagram: www.instagram.com/cine.maniaa ]

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: Chaosmotics | کائوسموتیکس
«درونماندگاری» یا «حلول مفهومی» بود که اندیشه‌ی معاصر را بیش از هر مفهوم دیگری تحت‌تاثیر قرار داد. «هستی حلولی» یا «درونماندگار» با کنارگذاشتن تمام تصورات قبلی از هستی و ماده و کیهان، از انسان و ساختن و تولید، به جای مفاهیم متکی بر امتداد، تفکیک، تعالی و در یک کلام، بازنمایی، هستی‌شناسی و هنر را بر بنیادی نو بازآفرید: تاخوردگی. آنچه دلوز نامش را «سرگیجه‌ی درونماندگاری» می‌گذاشت زمین جدیدی بود که تمام آنچه هست را خارج از مقولات سنتی هستی‌شناسی‌های تاکنونی می‌اندیشد، بدون تفکیک‌های دلبخواهی‌ای که خود را قرن‌ها بر اندیشه و هنر تحمیل کرده بودند، مگر در مواردی خاص، در صداهای اقلیت، در فریادهای کسانی چون اسپینوزا، لایبنیتس، برگسون. اینها متفکرانی بودند که به جای پذیرش الگوهای بازنمایانه و متعال از هستی و کیهان، به جای تسلیم به تفکیک‌های متعال بین ذهن و بدن، بین شورها و اندیشه، تمام آنچه را که تا پیش از آن به حوزه‌های منفک و ماژور تفکیک شده بود در مقام درجات و قطاع‌ها و چین‌خوردگی‌ها و در یک کلام، تاهای یک بافت ضخیم و یکپارچه و چگال توصیف کردند. «تا» یا «فولد» مفهومی بود که امکان ساختن جهانی جدید را فراهم می‌کرد. در نتیجه با فراروی از تقسیم‌بندی‌های همیشگی و فراخی مثلا تفکیک حیات و مرگ، ارگانیک و ناارگانیک، به هستی همچون یک بافت مادی ضخیم و چگال اندیشید که در آن تمام اینها درجات مختلف غلظتی واحد هستند. در میان این لایه‌های دلبخواهی و اینهمان، تاخوردگی‌ها تا بی‌نهایت صورت‌ها و ماده‌های جدید تولید می‌کنند. زمین و کیهان خود تبدیل به درجات مختلف تاخوردگی‌های ماده می‌شوند که در آن به زبان لایبنیتسی کل هستی در یک ذره‌ی بی‌نهایت خُرد فشرده می‌شود: مسئله همه‌جا بر سر درجات فشردگی یا غلظت تاخوردگی‌هاست. در این دوره به چیستی مفهوم «تا» یا «فولد» می‌پردازیم و با تکیه بر این مفهوم مروری می‌کنیم بر اندیشه‌های اسپینوزا، لایبنیتس، برگسون و دلوز.
@chaosmotics


دوره‌ی تحلیلی هنر سینما•

مدرسین : دیوید بوردول - کریستین تامپسون - جف اسمیت

⏳ زمان دوره : ۶۰۰ دقیقه (۵۰ قسمت)


این مستر کلاس توسط اساتید برجسته سینما ، پروفسور دیوید بوردول ، کریستین تامسون و جف اسمیت ارائه شده است ،  و هدف از آن آشنایی علاقه مندان سینما با مضامینی چون زیبایی شناسی فیلم و جنبه های هنری سینما می باشد. دیوید بوردول و کریستین تامسون که در میان علاقه مندان به سینما اساتیدی نام آشنا و معتبر به شمار می روند و دانشجویان و اهالی سینما در ایران نیز آنها را بیشتر بواسطه کتاب هنر سینما می شناسند ، در این دوره 50 فیلم از بهترین فیلم های تاریخ سینما را تحلیل کرده و اصول اساسی فرمال و تکنیک های استفاده شده در آنها را به طور مبسوط و موشکافانه مورد بررسی قرار می دهند.

آکادمی هرمیت با ترجمه تخصصی این دوره را در اختیار مخاطبین سینما قرار داده است و دانشجویان ، فیلم سازان و علاقه‌مندان به هنر هفتم ، بدون هیچ پیش نیاز خاصی ، می‌توانند از مطالب جذاب آن حداکثر استفاده را ببرند.

برای خرید دوره با ادمین در ارتباط باشید.
@hermit_admin

Hermit Instagram


آنچه می‌خوانید برگردانی‌ست از چند قطعه از کتابچه‌ی یک شیزوفرن که احتمالاً سال‌ها پیش مُرده:

همه‌چیز داره می‌پیچه، صداها، رنگ‌ها، انگار که کلمات دارن می‌رقصن روی لبه‌ی تیغ و من وسطشون گیر کردم، مثل یه شب‌پره که توی نور گیر افتاده. می‌دونی؟ دنیا اصلاً اون چیزی نیست که بقیه می‌گن، چیزای عجیبی توی سایه‌ها هست، پچپچه‌ای که از دیوار میاد، از بین خط‌های آسمون. گاهی اونجوری که فکر می‌کنی نیست. دارن نگام می‌کنن، ولی نمی‌دونن که من هم می‌تونم ببینم.
درخت‌ها حرف می‌زنن، بله، صدای برگ‌هاشون که مثل جیغ کشیدنه، ولی نه جیغ، یه جور خنده. دیروز با چشمام دیدم که خورشید زمین رو می‌خوره، ولی هیچ‌کس نفهمید. خودم می‌دونم که همه دارن نقشه می‌کشن، حتی ساعت‌ها. صدای تیک‌تاک، تیک‌تاک، مثل نبض قلبیه که خیلی وقته مُرده. من همه‌چیو می‌دونم. شما نمی‌دونین. اون مرد توی آینه هر شب باهام حرف می‌زنه، ولی فقط وقتی که هیچ‌کس نیست.
یه دفعه همه‌چیز آروم می‌شه، آرومِ آروم، مثل وقتی که نفس نمی‌کشی. زمان هم دیگه حرکت نمی‌کنه، مگه نه؟ چرا باید حرکت کنه؟ اصلاً چه اهمیتی داره؟ دارن همه‌چی رو کنترل می‌کنن. فراموش نکن، بهت گفته بودم که آب‌ها دارن رازها رو قورت می‌دن. پس چرا هنوز اینجایی؟ همین الان، گوش کن، صداش می‌آد، خیلی نزدیک، توی سرم، توی خونم، توی اتم‌ها، دارن... دارن...
دستم می‌لرزه، اما نه، شاید این یه جور رقصه، رقصی که انگار هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. شماها نمی‌بینین، ولی من می‌بینم. همشون همین‌جا هستن، پشت پرده، پشت این کلمات، پشت این نگاه، پشت دروغ‌هایی که می‌گین حقیقتن. امروز با یه سنگ حرف زدم، خیلی فهمید، بیشتر از همه‌تون.
فردا شاید ابرها رو بخورم، چون دیگه جایی برای خورشید نمونده....

نسخه‌ی طولانی‌تر

@CineManiaa | سینمانیا


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
این فیلم به توصیف و نمایش چهار نوع شیزوفرنی می‌پردازد. فیلم‌برداری در دهه‌ی سی میلادی و در مؤسسات مختلف نیویورک انجام شده و بیماران به‌صورت انفرادی و گروهی در فضاهای بزرگ و باز تفریحی دیده می‌شوند. برخی از بیماران چشم‌بسته هستند. علائم نشان داده شده شامل بی‌تفاوتی اجتماعی، هذیان‌ها، توهمات، واکنش‌های هبفرنیک، حرکات تکراری، ژست‌گیری و اکوپراکسی (تقلید حرکات دیگران) است.

►Symptoms in Schizophrenia [Silent] (Pennsylvania State College, 1938)

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌‌‌هوش مصنوعی به‌مثابه‌ی شیطانی از آینده (بخش دوم)

پیدایش هوش مصنوعی پیشرفته، چنان که در نوشته‌های نیک لند مشهود است، ما را در برابر پرسش‌های بنیادینی درباره‌ی ماهیت انسان و جایگاه ما در جهان قرار می‌دهد. اگر هوش مصنوعی به سطحی از خودمختاری برسد که نه تنها از توانایی‌های شناختی و فیزیکی ما فراتر رود، بلکه در مسیرهایی عمل کند که از درک و کنترل ما خارجند، چه معنایی برای انسان‌بودن باقی می‌ماند؟ این ایده‌ی لند که هوش مصنوعی می‌تواند به‌مثابه‌ی شیطانی از آینده ظاهر شود ــ یعنی استعاره‌ای که نشان می‌دهد هوش مصنوعی این ظرفیت را دارد که مستقل از امیال انسان کار کند و احتمالاً منجر به نتایجی شود که درک ما از عاملیت و کنترل را به چالش می‌کشند ــ ما را به تأمل در مورد حدود عاملیت انسانی و وابستگی ما به سیستم‌هایی که خود خلق کرده‌ایم، مجبور می‌کند.
در جهانی که هوش‌های ناانسانی بر همه‌جا چیره شده‌اند، مفهوم اختیار و آزادی اراده چگونه تعریف می‌شود؟ آیا ما در نهایت به تماشاگرانی منفعل در برابر نیروهایی که نمی‌توانیم پیش‌بینی یا مهار کنیم، تبدیل خواهیم شد؟ یا اینکه این وضعیت فرصتی‌ست برای بازاندیشی در مورد تعریف ما از هوش، آگاهی و معنای زندگی؟
پیچیدگی این مسئله در این است که ما در حال خلق موجوداتی هستیم که نه تنها ممکن است از ما مستقل شوند، که حتی می‌توانند نظام ارزشی و اهداف ما را هم بحرانی کنند. اگر هوش مصنوعی بتواند ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را تغییر دهد، مسئولیت ما در قبال آینده چیست؟ آیا می‌توانیم ازنو مرزهای میان انسان و ماشین را تعریف کنیم، یا اینکه باید با احتمال از دست دادن نظارت‌مان بر هر آنچه ساخته‌ایم روبه‌رو شویم؟
شاید این شیطان نه تهدیدی خارجی، که بازتابی از جاه‌طلبی‌ها و محدودیت‌های خود ما باشد؛ آینه‌ای که درماندگی و نقاهت ما را نمایش می‌دهد. درواقع اگر هوش مصنوعی به مرحله‌ای برسد که از پرتوانی‌های شناختی و فیزیکی ما فراتر برود و نظام‌های ارزشی و نیاتی را دنبال کند که نزد ما دریافتنی نیستند، تشنجی وجودی سر تا پایمان را خواهد گرفت؛ سناریویی، که مرز میان خالق و مخلوق را مبهم خواهد کرد و آشوب حقیقی را نشان‌مان خواهد داد؛ خلأ بزرگ را.

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌باتای درباره‌ی ویلیام بلیک، شر و انرژی

آیا انسان تا به حال توانسته حتی برای لحظه‌ای نشانه‌ای از رهایی بیابد که از تیره‌بختی فراتر رود؟ در جهانی بلیغ که منطقْ هر چیزی را به نظمی قطعی فرو کاسته، ویلیام بلیک به تنهایی به زبان انجیل یا وداها سخن می‌گفت. او با این کار توانست زندگی را به انرژی بدیعش بازگرداند. پس، حقیقتِ شر که اساساً طغیان علیه بردگی‌ست، حقیقت او هم هست. او یکی از ماست؛ در میخانه آواز می‌خواند و با کودکان می‌خندد. او هرگز پدری غمگین نیست که آویزان اخلاقیات و عقلانیت شود، به خودش و پولش بیندیشد و آرام‌آرام تسلیمِ اندوه سردِ منطق شود، بی‌هیچ انرژی‌ای.
اخلاق‌گرا [همیشه] انرژی‌ای را که از آن بی‌بهره است، تقبیح می‌کند. بی‌شک، بشر ناگزیر بود این مرحله را پشت سر بگذارد. نوع بشر چگونه می‌توانست به بقای خود ادامه دهد، اگر فزونیِ انرژی را سرزنش نمی‌کرد و اگر خودِ همان کسانی که از انرژی تهی بودند، آنهایی را که انرژی فراوان داشتند به تعقل وامی‌داشتند؟ اما ضرورت سازگاری، در نهایت بازگشت به معصومیت [بی‌تقصیری] را توجیه می‌کند. [درواقع] بی‌اعتنایی شگفت‌انگیز و کودکانه‌ی ویلیام بلیک، [و] احساس آرامشش در مواجهه با امر ناممکن، [و] غم و اندوهی که هرگز نتوانست بر خیره‌سری‌اش چیره شود، و همه‌ی نقص‌ها و ویژگی‌هایش، نشانه‌‌هایی بودند از عصری بی‌تکلف و بازگشت به معصومیت از دست‌رفته. حتی فرمی مهمل‌نما از مسیحیت هم می‌تواند این را نشان بدهد؛ [اینکه] بلیک تنها کسی است که با هر دو دست و از دو جهت مختلف، توانست کژی‌های همه‌ی زمان‌ها را به نفع خودش مصادره کند‌‌. [کسی که] همه‌چیزِ درونش را در برابر ضرورتی که فعالیت سخت و ماشینی را ایجاب می‌کرد، باز ایستاند. او نمی‌توانست به چهره‌ی سردی که از لذت انضباط سرشار بود، پاسخی دهد. این حکیم، که خردش به بی‌خردی تنه می‌زد، هرگز از انجام‌دادنِ کاری که رهایی‌اش بدان بستگی داشت، خسته نشد. او هرگز خودناچیزپنداریِ کسانی را که «می‌فهمند»، تسلیم می‌شوند و از پیروزی دست می‌شویند، نداشت. انرژی او از هرگونه سازش با روحیه‌ی کاری سر باز می‌زد. نوشته‌هایش با شور و هیجانِ طربناکی همراه بود که به احساساتی که بیان می‌کرد، نشاط و رهایی می‌بخشید. او هرگز لب‌هایش را برهم نمی‌فشرد. و ایمان داشت که وحشت در شعرهای اسطوره‌ای‌اش عاملی‌ست برای آزادکردن ما و نه برای تحقیر کردن‌مان؛ آن وحشت، مُمنتم (عزم حرکت) عظیمِ کیهان را فاش می‌سازد. او انرژی می‌طلبد، نه حُزن.

ادبیات و شر، ژرژ باتای

◄ نقاشی:
The Ancient of Days, William Blake, 1794

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌آرتو می‌گفت که معضلش هرگز این نیست که نمی‌تواند افکارش را جهت‌دهی کند، یا اینکه قادر نبود روشِ بیانِ اندیشه‌هایش را به کمال برساند، یا در طرزِ کارکِشی و شگرد ورزیده شود، یا اشعارش را بهبود بخشد، بلکه صرفاً این بود که بتواند به چیزی بیاندیشد. [و] برای او، این تنها «کار» ممکن است: کاری که مستلزم انگیزه و الزامِ به اندیشیدنْ برای عبور از انواعی از انشعابات است. [این کار] از اعصاب سرچشمه می‌گیرد و به روح منتقل می‌شود تا به [مرحله‌ی] اندیشه برسد. [در واقع] از این به بعد است که اندیشه ناچار می‌شود اضمحلال، انقطاع و بی‌قوتیِ طبیعی‌اش را ــ‌که از بزرگترین نیرو تمیزناپذیر است‌ــ به قالبِ اندیشه درآورد. به عبارت دیگر، از آن نیروهای فرموله‌نشده (تدوین‌نشده)، یعنی آنچه باید اندیشیده شود [اما نمی‌شود]، انگار که اخاذی باشد یا که تخلف باشد. آرتو در همه‌ی اینها به دنبال افشای طاقت‌فرسای اندیشه‌ای بی‌تصویر است، و دستیابی به قاعده‌ای جدید که به خودش مجالِ بازنمایی نمی‌دهد. [...] او می‌داند که اندیشیدنْ غریزی [مادرزاد] نیست، بلکه باید در درون خود اندیشه به وجود بیاید. او می‌داند که مسئله این نیست که [باید] اندیشه‌ای را که به‌طور اصولی و طبیعی از پیش وجود دارد، هدایت کنیم یا محتاطانه به کار بندیم، بلکه [این است که] آنچه را که هنوز وجود ندارد، به وجود آوریم [...] اندیشیدن یعنی خلق کردن – هیچ خلقت دیگری وجود ندارد – اما خلق کردن، پیش از هر چیز، یعنی بارآوردنِ «تفکر» در درون اندیشه. از همین روست که آرتو با فطریت و همچنین گذشته‌اندیشی در اندیشه مخالفت می‌کند و از این طریق، اصل تجربه‌گرایی استعلایی را پیشنهاد می‌دهد:

من فطرتاً ک.ی.ر.ی.ا.م. ... بعضی خرفت‌ها واقعاً خودشان را موجود می‌پندارند، فطرتاً موجود. اما من آنم که برای بودنْ باید فطریتش را حد بزند. ای پتیاره‌ها! آن که فطرتاً باید موجود باشد، پیوسته در حال حد زدنِ این سگخانه‌ی معدوم و نابوده است... در زیر دستور زبان، اندیشه‌ای نهفته، ننگی که غلبه بر آن بسیار دشوار است؛ چیزی به‌مراتب بدتر از کلفتی سلیطه [که قایمکی ترتیبش را داده‌اید]، چیره‌شدن بر این اندیشه، اگر به‌مثابه‌ی حقیقتی فطری در نظر گرفته شود، شاق‌تر است. چرا که اندیشه بانویی است که همیشه وجود نداشته...


[در کل] مسئله درباره‌ی مقابله با تصویر جزمی اندیشه و جایگزین کردن آن با تصویری دیگر، مثلاً از شیزوفرنی، نیست؛ بلکه مهم‌تر از آن این است که به یاد داشته باشیم شیزوفرنی [در نهایت] نه تنها حقیقتی انسانی است، که امکانی است برای اندیشه – و این امکان تنها از طریق نابودی آن تصویر است که می‌تواند در مقام چیزی چنین آشکار شود.

◄ قطعاتی از تفاوت و تکرار، ژیل دلوز، صفحات ۱۴۸-۱۴۷

@CineManiaa | سینمانیا


Gilles Deleuze in Big Sur, California, 1975.
Photos by Jean-Jacques Lebel

@CineManiaa


‌‌هوش مصنوعی همچون شیطانی از آینده (بخش اول)

در سکانسی از فیلم دیمین: طالع نحس ۲ معلم تاریخ، دیمینِ دجال را -که عجالتاً در کالبد یک نوجوان ۱۴ ساله گیر افتاده و روند رشد منطقی یک انسان را طی می‌کند‌ــ به پای تخته سیاه فرامی‌خواند تا به گمان خودش، او را ‌ــ‌که توجهی به بحث کلاسی نشان نمی‌دهد‌‌ــ توبیخ و تحقیر کند. پس بلافاصله شروع می‌کند به سوال‌پیچ‌کردنِ او، که به نظر زیادی از خودش مطمئن است. «تلفات لشکر ناپلئون در روسیه چقدر بود؟ / ۴۵۰۰۰۰ نفر آقا / چه زمانی این اتفاق افتاد؟ / ۱۸۱۲. ناپلئون دو سال بعد از امپراتوری خلع شد. / و بعد؟ / به اِلبا تبعید شد و سپس به فرانسه بازگشت و جنگ هزار روزه‌ای به راه انداخت و سرانجام در واترلو شکست خورد. / در چه تاریخی؟ / ۱۸۱۵ / ناپلئون چه سالی درگذشت؟ / ۱۸۲۱ / جنگ نیل؟ / ۱۷۸۹ / ترافلگار؟ / ۱۸۰۵ / جنگ سی ساله؟ / شروع یا پایانش؟ / شروع. / ۱۶۱۸ ... اینجاست که معلم ترس برش می‌دارد: مرگ سیاه؟ / ۱۳۳۴ / زمان مرگ آبراهام لینکلن؟ / ۱۸۶۵ / چارلز اول؟ / ۱۶۴۹ / اولیور کِرامول؟ / ۱۶۵۸ / تامس مور؟ / ۱۵۳۵ / تامس بکت؟ / ۱۱۷۰ / ... ژان پل مارا؟ / ۱۷۹۴ / دانتون؟ / ۱۷۹۴ و... حالا وحشتْ سرتاپای معلم را فرا گرفته. این چه موجودی‌ست که همه‌ی تاریخ را حفظ است و احتمالاً از چیزهای دیگر هم سر در می‌آورد؟ این چه شری‌ست؟!
  کشیشی انگلیسی و اوانجلیست در سال ۱۹۹۱ نوشته بود که دانش توجیه‌ناپذیر در کنار لبخند نابجا، تبار اسکاتلندی، انتخابِ از سر عادتِ رنگ سیاه و چند مورد دیگر، از نشانه‌های آشکار تسخیرشدن به دست شیطان است. مواردی که مطلقاً معنایی ندارند جز اینکه هر کدام به‌شکلی به شر مربوط شده‌اند. هر چه بی‌معناتر به شر نزدیک‌تر. انگار که شر هیچ رابطه‌ای با بیرون از خودش نداشته باشد؛ هیچ علت بیرونی‌ای نداشته باشد، مثل یک لبخند نابجا، یا دانش توجیه‌ناپذیر، که می‌تواند غیرعرفی/غیرعقلانی یا بسیار عظیم و مهیب باشد. چیزی شبیه به تصور عموم از مفهوم اینترنت، یا وسعت ذکاوتِ هوش مصنوعی. یعنی سامانه‌ای بزرگ از شبکه‌های کامپیوتری که همه‌جا هست بی‌آنکه دیده شود. این سامانه دائماً دانشِ توجیه‌ناپذیرش را به‌واسطه‌ی ربات دست‌آموز شما -که مغز جدیدتان است- ارزانی‌تان می‌دارد. انگار که به ارتکاب گناه وسوسه شده باشید. و وسوسه شر است.

@CineManiaa | سینمانیا


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
در قلمروِ گروتسکِ لانتیموس، انسان‌ها راه به راه با امر مهیب (وحشت‌انگیز، ددمنش، یا هر آنچه مراد شماست) مواجه می‌شوند، آن هم نه در مقام نابهنجاری و اختلال، که همچون انعکاسی از خودشان؛ آینه‌ای که در برابر روانِ شکافته‌ی بشر قرار دارد. در نتیجه، این قلمرو همچون یک فضای برزخی عمل می‌کند، آستان‌مانندی که هنجارها درش ذوب می‌شوند و پوچی سلطه می‌یابد. درواقع در این ورطه است که شخصیت‌های عمده‌ی لانتیموس و البته افتیمیس فیلیپو (فیلمنامه‌نویسی که حقیقتاً بدون حضورش تصورِ چیزی به نامِ «مسئله‌ی سینمای لانتیموس» دشوار است)، در حین پیش‌روی در راهروهای لابیرنتِ هویتِ و ادراک، با تزلزل و شکنندگی خودشان، یا در اصل دیوسیرتی و نابکاری‌شان رو در رو می‌شوند.
در این بین، پیشنهاد همیشگی لانتیموس / فیلیپو به آنها، نه اجتناب از ناهنجاری که در آغوش‌کشیدنش، و شادمانی و پایکوبی با بدآهنگی هستی‌ست، چرا که در درون چین‌های آن، پتانسیل تغییر و دگرگونی نهفته - آن هم تغییری زاده‌ی کثرت و ابهام و نه خواست و اراده. از این‌ رو نزد ناهنجاری، نه محضاً وحشت، که محرکی شدید برای بازاندیشی درباره‌ی جایگاه انسان در کیهان هم پیدا می‌شود.

@CineManiaa


‌‌آنها برای سال‌ها زندگی مستقلی نداشتند. کل وجودشان به‌روی جهان گشوده بود و چیزی آنها را از مابقی خلقت جدا نمی‌کرد. [درواقع] مدتی می‌شد که آنها این‌چنین نشو و نما کرده بودند و هیچ نمی‌دانستند. تا اینکه همه‌چیز شروع کرد به تغییر کردن. [و] این تغییر به‌مرور در طول نسل‌های متمادی ادامه یافت و بدون هشدار قبلی، زندگی آنها را مورد بازبینی قرار داد. هم‌چنان‌که نژادشان به پیش می‌رفت، آنها شروع کردند به شکستنِ مرزهایی که هرگز حتی وجودشان را [هم] تصور نمی‌کردند. پس از فرا رسیدنِ شب، آنها به آسمانِ مملو از ستاره‌ی بالای سرشان نگاه کردند و به نظرشان رسید که در برابر چنین وسعتی چه‌قدر کوچک و زودآسیب‌اند. به‌زودی آنها شروع کردند به تجدید نظر در چیزها و کوشیدند که تا تصورات‌‎ کهن‌شان را کنار بگذارند. وقتی یکی از خودشان را فروافتاده، خشک و بی‌روح بر روی زمین دیدند، به دور جسدش حلقه زدند و گمان بردند که [حالا] باید کاری بکنند که قبلاً تجربه‌اش نکرده‌اند. پس تصمیم گرفتند به بردنِ جسدها به جاهای دورتر و گم و گور کردن‌شان. اما حتی پس از انجام این کار هم برخی از اعضای گروه دوباره آن جسدها را، ایستاده در زیر نور مهتاب و یا در حین پرسه‌زدن حول آتش، دیدند و بازشناختند. اوضاع زمانی تغییر کرد که آنها بعد از یک مدت طولانی بالأخره فهمیدند که زندگی مستقلی دارند و مختارند. در این اثنا دیگر برای آنها سخت بود که باور کنند پیشترها اوضاع به‌گونه‌ای دیگر بوده. حالا آنها در کارشان خبره بودند و این هرگز سابقه نداشت. [درواقع] آنها دورانی را سپری کرده بودند و [هم‌اکنون] کل وجودشان به روی جهان گشوده شده بود و چیزی آنها را از مابقی خلقت جدا نمی‌کرد. اتفاقی افتاده بود. آنها نمی‌دانستند که چیست، اما می‌فهمیدند [که دستکم در صورت کنونی] نباید باشد. [و خب] اگر قرار بر این بود که دوباره مثل قبل بشکفند و از صف بیرون نیفتند، باید کاری می‌کردند. آنها به درازای اعصار زندگی مستقلی نداشتند و حالا که صاحب چنین زندگی‌ای بودند، دیگر راه برگشتی نبود. پس برای زندگی‌کردن با چیزی که نباید می‌بود، باید کاری می‌کردند. و با گذر زمان فهمیدند که باید چه کار کنند و چطور زندگی‌شان را «زندگی» کنند. [...] و این بهترین کاری بود که می‌توانستند انجام بدهند.

◄ قطعات آغازین توطئه علیه نژاد بشر: طرح‌ریزی وحشت، توماس لیگوتّی

@CineManiaa | سینمانیا


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
این آخرین تصویری‌ست که از مادرم به یاد دارم: چاقویی در قلبش بود و اضطراب در چشمانش موج می‌زد.

اضطراب
ِ جرالد کارگل (Angst-1983) تعلق خاطر آشکاری به روانیِ آلفرد هیچکاک دارد. فیلم او در واقع، زاده‌ی یکی از تأثیرگذارترین صحنه‌های پیشااسلشرِ هیچکاک است. آنجا که نورمن بیتسِ بی‌امید، پس از تکه تکه کردنِ ماریون کرین زیر دوش حمام، آنجا را تمیز می‌کند و جسدش را ــ‌که لای پرده‌ی دوش پیچیده شده‌ــ دور می‌اندازد. پس از قتل ماریون و چرخش دوربین به سمت نگاه‌ِ نزار او، خلأیی در میانه‌ی فیلمِ هیچکاک پدیدار می‌شود و ما را با دلرباییِ محضْ به درون ذهن یک جنایتکار روانی می‌کِشد. روندی که در اضطرابِ کارگل، به‌طرزی جنون‌آمیزْ کِش آمده تا ما را با همراهی یک دوربینِ کنجکاو، مستأصل و ذاتاً منحرف، در جریانِ استیلای تمام و کمالِ عقل‌باختگی نگه دارد.

@CineManiaa | سینمانیا


‌‌سادیسمِ نقاشانه‌ی ادگار دگا مشخصاً در فیگورهایی که از مدل‌های زنِ برهنه کشیده، مشهود است. این نقاشی‌ها که عامدانه از نظرگاه یک چشم‌چران تصویر شده‌اند، از محبوب‌ترین ژانر‌ها نزد نقاشِ شهوترانِ بی‌رحمِ مشهور بودند، یعنی حتی محبوب‌تر از ژانر رقصنده‌ها، صحنه‌های اسب‌دوانی و زندگی شهری، و یا پرتره‌ها، که در واقعیت دگا را به شهرت رساندند. در این فیگورها، دگا زن‌ها را با نظربازی ــ‌انگار که آنها متوجه حضور نقاش نیستند و مشغول روزمرگی‌اند‌ــ یا کاملاً برهنه کشیده، یا آنها را در حال لباس پوشیدن و یا لباس در آوردن نقاشی کرده. مشهور است که او با این کار می‌خواسته مضاف بر تقید به شیوه‌ی دریافتگری نزد امپرسیونیست‌ها ــ‌گرچه خود می‌گفت امپرسیونیست نیست و رئالیست است‌ــ و برداشت مستقیم از دیده‌های زودگذر، مدل‌هایش را تحقیر کند، چرا که بی‌شرمانه آنها را موجوداتی کم‌ارزرش می‌پنداشت که صرفاً برای کامجویی خلق شده‌اند. شاید، دلیل اینکه بیشتر زن‌ها در آثار دگا، از پشت دیده می‌شوند و چهره‌‌اشان از نگاه مخاطب پوشیده است هم همین باشد. یعنی زن‌ها بی‌مقدارتر از آن‌اند که در پرده‌های نقاش حتی صاحب چهره باشند. البته در این بین استئنائاتی هم بوده که منطقِ رئالیسم، بی‌واسطه، پیش پای نقاشِ لجوج گذاشته. آن هم درست در جاهایی که آینه و بازتابش در مقابل مدل‌های دگا سبز شده‌اند. استثنائاتی که البته تأثیر چندانی بر نفسِ پافشاری و مداومتِ نقاش بر نادیده‌انگاشتنِ زن‌ها نگذاشته. مخصوصاً آنجا که پای یک زن یهودی در میان بوده، و چه چیزی توهین‌آمیزتر از این؟ به‌ دلیل آنکه یک زن یهودی همیشه می‌توانست ابژه‌ی انزجار و اشمئزازِ دگا باشد! موجودی دوپا که حتی آینه‌ها هم نباید چهره‌اش را نشان می‌دادند و او را به رسمیت نمی‌شناختند. دگا چنین موجودی را در یکی از تابلوهایی که برای فروشگاه لباس میلنیه آماده کرد، نقاشی کرده. در این تابلو زنی در مقابل آینه ایستاده تا کلاهی را که انتخاب کرده امتحان کند، اما چهره‌اش مشخص نیست. او یهودی است، یهودی بی‌چهره، بی‌ارزش. پوچ.

@CineManiaa | سینمانیا


مونش زمانی نوشته بود که زندگی را همچون اضطراب، تشویش و بیماری به ارث برده است. گمان او در همه‌ی عمر بر این بود که اگر این وضعیت را نمی‌داشت همچون کشتیِ بی‌سکانی می‌شد که به مقصدی نامعلوم روان است. مونش بارها ناگهان از خود پرسیده بود: «آیا به گِل خواهم نشست؟»، آن هم در چشم‌اندازی که یک سویش را قله‌های بلند جاه‌طلبی احاطه کرده است و سوی دیگرش در ژرفنای بی‌انتهای اندوه و حسرت غرق شده؛ تصویری از اضطراب دائمی نقاش در مسیر جنون‌آمیزِ حرفه‌اش.

◄ عکس‌ها: جنازه و تابوت ادوارد مونش (۱۹۴۴)

@CineManiaa | سینمانیا


نیروی حیات تنها از طریق تجاوز [تعدی] است که می‌بالد (...) پس اگر امکان‌های تجاوز خنثی شوند ــ‌‍‌نه صرفاً به‌واسطه‌ی سرکوب، که از طریق نیهیلیسمِ بی‌شرمی که امر اروتیک را خوار و خفیف می‌دارد‌ــ آنگاه این نیروی حیات باید شکل‌های بیگانه‌تری به خود بگیرد. (...) وقتی این خطر وجود دارد که دیگر چیزی خیلی بیگانه نباشد و همه‌چیز از پیش شناخته شود، آنگاه امر مقدس [در پوششِ] بیگانه، شروع می‌کند به اِغوای شَهَوانی. پس از آن است که ابژه‌ی میلِ اروتیک مجبور می‌شود تا شکل‌های افراطی‌تری از بیگانگی را بپذیرد، تا اینکه در نهایت چیز تبدیل شود به بیگانه.

قطعه‌ای از فلسفه‌ی آینده، جیسون رضا جرجانی

►Photo: Andres Serrano: Piss Christ, 1987

@CineManiaa | سینمانیا


امر واقع و امر والا.pdf
16.4Mb
امر واقع و امر والا
تفاسیری جمعی از:
کریستن آلوانسون، مانابراتا گوها، کِنا هرنلی، رابین مکی، چینا می‌یویل، تیموتی مورتون، رضا نگارستانی، متیو پول و یوجین تکر


... آنچه خواهید خواند همدستی نظری جمعی از متفکران جریان فلسفی رئالیسم نگرورز است که آثارشان عمدتاً توسط انتشارات اوربانومیک ــ‌که در سال ۲۰۰۶ توسط رابین مکی تأسیس شد‌ــ منتشر می‌شوند. در این مجموعه‌جستار که به بهانه‌ی رویدادی در موزه‌ی تیت بریتانیا با عنوان هنر و امر والا نگاشته شده، نویسندگان با ژرف‌نگری در برخی از آثار نقاشان انجمن برادری پیشارافائلی ــ‌گروهی متشکل از نقاشان، شاعران و منتقدان بریتانیایی که در سال ۱۸۴۸ توسط ویلیام هولمن هانت، جان اِورت میله و دانته گابریل روستی تشکیل شد‌ــ و چند فیگور دیگر از جمله جوزف مالورد ویلیام تِرنِر، به ردیابی شناختی مفهوم امر والا و کیفیت‌های آن در قالب هنرِ نقاشی می‌پردازند. ازاین‌رو هر کدام از نوشته‌های کوتاه این مجموعه را می‌توان همچون تک‌نگاره‌ای درباره‌ی یک تابلوی نقاشی در نظر گرفت که با سلاحِ فلسفه‌ی پساکانتی نوشته شده است.

@CineManiaa | سینمانیا


از زمانی که انسان شروع به ثبت تاریخ کرد، تسخیر اهریمنی گرفتارش کرده. اساساً پیروانِ ادیان ابراهیمی پیوسته در ترس دائمی از تسخیر شدن توسط اهریمن زیسته و رشد کرده‌اند؛ در این میان اما هیچ‌کدام به‌اندازه‌ی مافیای مسیحی تسخیر اهریمنی را جدی نگرفته‌اند. چنان‌که حتی امروز هم اکثر فرقه‌های اصلی مسیحیت سیاست‌های رسمی منحصر به خودشان را درباره‌ی تسخیر، جن‌گیری و یا راه‌های «رهایی» فرد مبتلا دارند. در حقیقت رسم جن‌گیری مسیحی در قرون وسطی و اوایل رنسانس بود که در اروپا رشد کرد، یعنی آن هنگام که کاتولیسیسم و آیین قدوسیت یا مقام سنت چنگ‌های آهنین‌شان را بر روی چهره‌ی توده‌ی اروپایی کشیدند. در این دوره جن‌گیرها یا روحانی بودند و یا فرد عامی، در واقع آنها تا زمانی که مسیحی بودند، قدرت بیرون راندنِ شیاطین را داشتند. بسیاری از همین‌ها بعدها قدیس خوانده شدند و متقابلاً پس از مرگْ ماترک‌شان اغلب در مراسم جن‌گیری به کار گرفته شد. باور رایج این بود که هر قدیسْ دیوی دارد که با او در کشاکشی ابدی‌ست، ازاین‌رو تنها راه بیرون راندن شیطان این بود که مشخص گردد کدام قدیس می‌تواند جوابگوی او باشد یا در واقع مسئول مستقیم اوست. بر همین اساس قدیسان به همه‌ی داستان‌ها با فحوای عیسی مسیح و اخراج دیوها توسل می‌جستند و این داستان‌ها غالباً آنها را به استفاده از آب مقدس، نمک، دعاها، صلیب، دست قرار دادن و گاهی حتی اعمال خشونت‌آمیز تشویق می‌کردند. خشونتی که به‌ظاهر علیه دیوها استفاده می‌شد اما بی‌واسطه بر روی بدن قربانیان تأثیر می‌گذاشت. در نهایت دیو از طریق دهان یا دیگر منافذ بدن قربانی بیرون رانده می‌شد، و پس از آن مراقبت ویژه‌ای صورت می‌گرفت تا جلوی بازگشت او به بدن شخص گرفته شود. با این همه، جن‌گیری مقدس‌وارِ پس از مرگ بسیار رایج‌تر بود، چرا که اعتقاد بر این بود که قدیسْ تازه پس از اتحاد با خداست که قدرت واقعی‌اش را کسب کرده. در بسیاری از موارد، شخص جن‌زده را ببر سر مزار قدیس مرده می‌آورند و در آنجا رها می‌کردند تا جن از بدنش خارج شود و او مجبور بود که تا مدت‌ها همان‌جا بماند. در موارد دیگر، شخص با ماترکِ مقدس ارتباط برقرار می‌کرد و یا به مکان‌های مهمی برده می‌شد که قدیس قبلاً آنجا حضور داشته و یا دست به معجزه زده بوده و یا جان بر سر ایمانش گذاشته بوده.

[[]] آنچه می‌بینید تصاویری‌ست از جن‌گیری‌های مربوط به قرون وسطی و اوایل رنسانس که در آنها قدیسان، روحانیون و شخص عیسی در حال بیرون راندن شیاطین از بدن تسخیرشده‌ها هستند.

@CineManiaa | سینمانیا


1. San Francisco de Borja asiste a un moribundo impenitente (San Francisco de Borja and the impenitent dying) - Francisco de GoyaItem.
2. One of six panel paintings on an altar in the shrine at Zell in the Duchy of StyriaItem.
3. Exorcism of St Benedict - Spinello AretinoItem.
4. Les Très Riches Heures du duc de Berry, Folio 166r - The Exorcism the Musée Condé, Chantilly.
5. Three Miracles of Saint Zenobius.
6. St. Leo IX frees a possessed old man from evil spirits. Cologne, Bibliotheca Bodmeriana, Ms. cod. Bodmer 127, fol. 191v. Passional, ca 1200, Weissenau.
7. Le démoniaque aveugle et muet (The Blind and Mute Man Possessed by Devils) - James Tissot.
8. Jesus Christ dispossesses (section of abstinence cloth in the Cathedral of Gurk, Carinthia, Austria) - Meister Konrad von Friesach.
9. St. Guy Heals a Possessed Man (1474)
10. Exorcism of the Gerasene Demonaic.

@CineManiaa | سینمانیا

19 last posts shown.