#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_ششم
آه پدرم ای کاش نمی رفتی و فرزندانت تنها نمی گذاشتی.
پدرم را کفن کردند، جسمش سردِ سرد بود،همانند یخ
بمیرم برایت پدرم چقدر سردت است؟ وقتی کوچک بودم بازی می کردم سردم می شد دستانم را لای دستانت می گرفتی و گرمم می کردی،
پدرم حالا جسمت سرد است و من نمی توانم برایت کاری کنم،
پدرم مگر نگفتی مثل من پدر داری نگران نباش کنارتم؟ مگر نگفتی تا من هستم غصه هیچی را نخور تداوی ات می کنم تو و برادرت را؟
آنقدر گریه کردم که دیگر حتی حال حرف زدن برایم نماند.
پدرم را دفن کردند و فرزندان و همسرانش ماند و عالم غصه، من و برادرم کار می کردیم تا روزگار را بگذرانیم مادر سومم بعد از مرگ پدرم با فرزندانش به خانه پدرش رفت و خواهر و برادرک هایم را از ما دور ساخت.
همه پراکنده شد و هیچ چیزی دیگر مثل سابقش نشد.
زندگی فقیرانه ای ما فقیر تر شد،
من از لکه های سفید جلدم رنج میبرم اما چاره جز صبر ندارم چون برای تداوی پول نیاز است که من خرج روزگار را به مشکل پیدا می کنم،
بیشتر از خودم قلبم برای برادرک کوچکم می سوزد، که از ما دور است تازه سه سالش شد، اما یک پا ندارد، پسرک هوشیار و خوش سیما است اما مادر زادی یک پایش نیست،
من حتی پول رفتن به ولایت شان را ندارم ماهاست که از نزدیک ملاقاتش نکردم،
روزی برای مادر اندرم تماس گرفتم و جویای حال شان شدم خواستم تلیفون را برای برادرکم بدهد تا صدایش را بشنوم، برادرم با همان سن کمش حرفی زد که قلبم تکه و پاره شد
گفت لالا رحمان مادرم برای لالا حمید بوت خرید اما برای من نخرید، لالا من هم می خواهم بوت بپوشم و به کوچه بروم چرا من راه رفته نمی توانم،؟
اشکم فوران می کرد، و حرفی برای گفتن نداشتم اینکه طفل سه ساله در حسرت راه رفتن بود و من هیچ کاری نمی توانم...
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_ششم
آه پدرم ای کاش نمی رفتی و فرزندانت تنها نمی گذاشتی.
پدرم را کفن کردند، جسمش سردِ سرد بود،همانند یخ
بمیرم برایت پدرم چقدر سردت است؟ وقتی کوچک بودم بازی می کردم سردم می شد دستانم را لای دستانت می گرفتی و گرمم می کردی،
پدرم حالا جسمت سرد است و من نمی توانم برایت کاری کنم،
پدرم مگر نگفتی مثل من پدر داری نگران نباش کنارتم؟ مگر نگفتی تا من هستم غصه هیچی را نخور تداوی ات می کنم تو و برادرت را؟
آنقدر گریه کردم که دیگر حتی حال حرف زدن برایم نماند.
پدرم را دفن کردند و فرزندان و همسرانش ماند و عالم غصه، من و برادرم کار می کردیم تا روزگار را بگذرانیم مادر سومم بعد از مرگ پدرم با فرزندانش به خانه پدرش رفت و خواهر و برادرک هایم را از ما دور ساخت.
همه پراکنده شد و هیچ چیزی دیگر مثل سابقش نشد.
زندگی فقیرانه ای ما فقیر تر شد،
من از لکه های سفید جلدم رنج میبرم اما چاره جز صبر ندارم چون برای تداوی پول نیاز است که من خرج روزگار را به مشکل پیدا می کنم،
بیشتر از خودم قلبم برای برادرک کوچکم می سوزد، که از ما دور است تازه سه سالش شد، اما یک پا ندارد، پسرک هوشیار و خوش سیما است اما مادر زادی یک پایش نیست،
من حتی پول رفتن به ولایت شان را ندارم ماهاست که از نزدیک ملاقاتش نکردم،
روزی برای مادر اندرم تماس گرفتم و جویای حال شان شدم خواستم تلیفون را برای برادرکم بدهد تا صدایش را بشنوم، برادرم با همان سن کمش حرفی زد که قلبم تکه و پاره شد
گفت لالا رحمان مادرم برای لالا حمید بوت خرید اما برای من نخرید، لالا من هم می خواهم بوت بپوشم و به کوچه بروم چرا من راه رفته نمی توانم،؟
اشکم فوران می کرد، و حرفی برای گفتن نداشتم اینکه طفل سه ساله در حسرت راه رفتن بود و من هیچ کاری نمی توانم...
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂