سلام وداع
عرب گاهی هنگام وداع «سلام» میگوید. وقتی آرامآرام بین او و مصاحبش فاصله میافتد، «سلام» میدهد. یحتمل وقتی «سلام» میشنوی، باید ریزهکاریهای زبان و فحوای کلام را بدانی تا بفهمی که «سلام» کی برای ورود است و کی برای وداع. و برای ما، آه از سلامِ وداع.
به رسمِ سالهای نوجوانی، دمِ ورودِ رمضان، بهجای خواندنِ «قدأقبل إلیکم شهرالله»، سراغ دعای وداع میروم و فرازبهفراز سلامهای وداع را میخوانم و در ذهنم تصور میکنم آن لحظهای را که رمضان آمده و اندکی مانده و حالا دارد خرامان فاصله میگیرد و من اول بهزمزمه اما بعدتر به تضرع میگویم: «سلام».
«سلام بر تو ای ماهی که آرزوها در آن نزدیک شد ... سلام بر تو ای همنشینی که وقتی بودی شأنت جلیل بود و وقتی نیستی، فراقت جانفرساست. سلام بر تو امیدی که فراقِ تو بسی دلگیرست. ... سلام بر تو ای همنشینی که با تو دلمان رقیق و گناهانمان کم شد ... سلام بر تو که با برکتها میهمانِ ما شدی ... سلام بر تو که هنوز نیامده بودی که تو را طلب میکردیم و هنوز نرفتهای که دلمان به حزن افتاده. ... سلام بر تو که دیروز حریصِ ماندنت بودیم و فردا شوق تو در دل ما شعله میزند.»
نسبت من و رمضان چیست؟ زمانه زمانهایست که آسمان دیگر در اُفقِ دید نیست و جهان را منِ خودبنیاد بنا کرده. در این زمانه، نسبت من و این جهانِ نوستالژیک چنان است که انگار سابقاً در باغِ دلگشایی ساکن بودهام اما حالا دیواری بسبلند بین من و آن فاصله انداخته و پاهای ناتوانِ من تاب جهیدن و پریدن از روی آن دیوار را ندارند.
حالا در این آرزو هستم که شاید روزگاری فرابرسد که باغ از لابهلای این دیوار عظیم و رسوخناپذیر نشت کند و بیرون بیاید و من را دربربگیرد. و اگر امیدی به شاخههای باغ باشد، قطعا (غیر از حسین) یکی از شاخههای امیدوارکننده از آنِ همین درختِ رمضان است. شاید رمضان از پسِ دیوار بربیاید.
برگردم به «سلام»؛ به سلامِ وداع. میگویند در آن روزِ پرحرارتِ صحرای غاضریه، هر سواری که برای آخرینبار پیش حسین میآمد، سلامِ وداع میگفت و حسین هم جواب میداد و میگفت: «برو که ما هم در پیِ تو میآییم.» آن روزْ روزِ سلامِ وداع بود. نقل است که وقتی همه رفته بودند، حسین برای آخرینبار به سوی خیمهها آمد و گفت: «علیکنّ منی السلام». و یحتمل جواب ما به حسین این است: «سلام بر تو امیدی که فراقِ تو بسی دلگیر است.»