#Part_644✨🔥
#آرامــشـ✨
_قربون خودت و بچمون برم الهی...تو نیم ساعت بخواب بعدش دیگه واقعا مجبوری بیدار بشی خوشگلم...عروسیته و انقدر بی هیجانی؟
انقدر که حرف زده بودن و اومده بودن بالا سرم که خواب از سرم کلا پریده بود.
این وسط من گیج خواب بودم و آرکا از هیجات داشتن و نداشتن حرف می زد.
روی تخت نیم خیز شدم.
_خوابم پرید دیگه...نخیر بی هیجان نیستم ولی یکم که راه میرم حالم بد میشه.
دستش رو روی شکمم گذاشت.
_قربونت بشم یه امروز مامانت رو اذیت نکن و آتیش نسوزون.
اینطوری می گفت و توقع داشت بچه هم گوش بده و عمل کنه؟
تک خنده ای کردم:از یه جنین یه ماهه چه توقعی داری آخه دیوونه؟
پشت چشمی نازک کرد.
_بچه ی من عاقله خانوم خانوما.
ریز ریز خندیدم و از جام بلند شدم.
_بله همینطوره حالا که خوابم رو پروندین حداقل یه حموم برم اگه اجازه بدین.
_برو عزیزم منم برم پایین یکم به بقیه کمک کنم.
سری تکون دادم و سمت حموم راه افتادم.
°•آرکا•°
_آرامش خوب بود پسرم؟
روی صندلی نشستم.
_آره سارا بانو خوب بود خداروشکر.
با نگرانی گفت:آرکا حالش بد نشه یهو؟هرچند من خودم نمی ذارم زیاد تکون بخوره خیالت از این بابت راحته راحت باشه.
_تکی سارابانو...فقط نفهمه چیزی می دونی، می دونی که یکم خجالتیه.
_نه پسرم حواسم هست مگه توی این یک هفته چیزی فهمید که امشب بفهمه؟
نوچی گفتم.
_نه کلی گفتم.
لبخندی زد و سینی رو روی میز گذاشت.
_پاشو مادر این سینی رو ببر بالا جفتتون صبحونه تون رو بخورین اون الان استرس داره پیش ما نمی تونه راحت باشه.
آرامش دیگه از کجا می خواست مادرشوهری به این پایه ای و با درکی پیدا کنه آخه؟
#آرامــشـ✨
_قربون خودت و بچمون برم الهی...تو نیم ساعت بخواب بعدش دیگه واقعا مجبوری بیدار بشی خوشگلم...عروسیته و انقدر بی هیجانی؟
انقدر که حرف زده بودن و اومده بودن بالا سرم که خواب از سرم کلا پریده بود.
این وسط من گیج خواب بودم و آرکا از هیجات داشتن و نداشتن حرف می زد.
روی تخت نیم خیز شدم.
_خوابم پرید دیگه...نخیر بی هیجان نیستم ولی یکم که راه میرم حالم بد میشه.
دستش رو روی شکمم گذاشت.
_قربونت بشم یه امروز مامانت رو اذیت نکن و آتیش نسوزون.
اینطوری می گفت و توقع داشت بچه هم گوش بده و عمل کنه؟
تک خنده ای کردم:از یه جنین یه ماهه چه توقعی داری آخه دیوونه؟
پشت چشمی نازک کرد.
_بچه ی من عاقله خانوم خانوما.
ریز ریز خندیدم و از جام بلند شدم.
_بله همینطوره حالا که خوابم رو پروندین حداقل یه حموم برم اگه اجازه بدین.
_برو عزیزم منم برم پایین یکم به بقیه کمک کنم.
سری تکون دادم و سمت حموم راه افتادم.
°•آرکا•°
_آرامش خوب بود پسرم؟
روی صندلی نشستم.
_آره سارا بانو خوب بود خداروشکر.
با نگرانی گفت:آرکا حالش بد نشه یهو؟هرچند من خودم نمی ذارم زیاد تکون بخوره خیالت از این بابت راحته راحت باشه.
_تکی سارابانو...فقط نفهمه چیزی می دونی، می دونی که یکم خجالتیه.
_نه پسرم حواسم هست مگه توی این یک هفته چیزی فهمید که امشب بفهمه؟
نوچی گفتم.
_نه کلی گفتم.
لبخندی زد و سینی رو روی میز گذاشت.
_پاشو مادر این سینی رو ببر بالا جفتتون صبحونه تون رو بخورین اون الان استرس داره پیش ما نمی تونه راحت باشه.
آرامش دیگه از کجا می خواست مادرشوهری به این پایه ای و با درکی پیدا کنه آخه؟