#پارت735
اونوقت بابات تو فرودگاه آبروريزي مي كرد ، باور نميكردم عاقل شده باشي و به حرف من گوش بدي.
نيما نمي اومد--:
هاااااا مياد ..مياد.. اما نه به اين زودي-
-:
چطور راضي شد تو برگردي؟ قول بده همه چيز و برام تعريف كني، همشو ناقلا ..
.--: چه بوی خوبي؟
--: حدس بزن شام چي داريم؟بو كشيدم... واااي مامان ، فسنجون درست كردي.
.--: مي دونستم دوست داري ، يادم باشه از اين به بعد آشپزي رو خوب يادت بدم ،
نيما گناه داره، بچم سوء هاضمه مي گيره ... هردومون زديم زير خنده من و نيما
عاشق فسنجون مامان بوديم،
جاي اون خالي، كاش بود، اگه بود خونه رو ميذاشت رو سرش از ذوق فسنجون...
وارد هال شدم، بابا رو مبل نشسته بود و يعني داشت روزنامه مي خوند،
نبايد بي احترامي مي كردم، بلند سلام كردم... اما بابا جواب نداد...
رفتم جلو و دست بابا رو گرفتم و بوسيدم ...
--: بابا ببخشيد، من نميخواستم شما رو اذيت كنم --
اونوقت بابات تو فرودگاه آبروريزي مي كرد ، باور نميكردم عاقل شده باشي و به حرف من گوش بدي.
نيما نمي اومد--:
هاااااا مياد ..مياد.. اما نه به اين زودي-
-:
چطور راضي شد تو برگردي؟ قول بده همه چيز و برام تعريف كني، همشو ناقلا ..
.--: چه بوی خوبي؟
--: حدس بزن شام چي داريم؟بو كشيدم... واااي مامان ، فسنجون درست كردي.
.--: مي دونستم دوست داري ، يادم باشه از اين به بعد آشپزي رو خوب يادت بدم ،
نيما گناه داره، بچم سوء هاضمه مي گيره ... هردومون زديم زير خنده من و نيما
عاشق فسنجون مامان بوديم،
جاي اون خالي، كاش بود، اگه بود خونه رو ميذاشت رو سرش از ذوق فسنجون...
وارد هال شدم، بابا رو مبل نشسته بود و يعني داشت روزنامه مي خوند،
نبايد بي احترامي مي كردم، بلند سلام كردم... اما بابا جواب نداد...
رفتم جلو و دست بابا رو گرفتم و بوسيدم ...
--: بابا ببخشيد، من نميخواستم شما رو اذيت كنم --