توضیح این در نظریات آینشتاین و بصیرت او راجعبه درهمتنیدگی بنیادین فضا و زمان در عالم است. در لحظهی مهبانگ چیزی خارقالعاده برای زمان اتفاق افتاد. شروع شد.
برای درک این نکته مبهوت کننده، سیاهچالهای شناور را در فضا تجسم کنید. سیاهچالهی عادی، ستارهای است چنان سنگین که در هم فروپاشیده است. چنان سنگین است که حتی نور هم نمیتواند از جاذبهی آن فرار کند و به همین دلیل است که تقریباً سیاهِ مطلق است. کشش گرانشی آن چندان نیرومند است که نه فقط فضا، بلکه زمان را هم دچار اعوجاج و تغییر شکل میکند. برای اینکه درک کنید، ساعتی را تصور کنید که به درون سیاهچاله کشیده میشود. هرچه ساعت به سیاهچاله نزدیکتر و نزدیکتر شود، کُندتر و کندتر میشود. خودِ زمان شروع میکند به کُند شدن. حالا ساعت را در لحظهی ورود به سیاهچاله تصور کنید (البته با فرضِ اینکه تاب نیروی مفرط جاذبه را داشته باشد)، عملاً میایستد نایستاده چون خراب شده، بلکه به این دلیل که در درون سیاهچاله خودِ زمان وجود ندارد. این دقیقاً همان چیزی است که در آغاز عالم اتفاق افتاد.
برای درک این نکته مبهوت کننده، سیاهچالهای شناور را در فضا تجسم کنید. سیاهچالهی عادی، ستارهای است چنان سنگین که در هم فروپاشیده است. چنان سنگین است که حتی نور هم نمیتواند از جاذبهی آن فرار کند و به همین دلیل است که تقریباً سیاهِ مطلق است. کشش گرانشی آن چندان نیرومند است که نه فقط فضا، بلکه زمان را هم دچار اعوجاج و تغییر شکل میکند. برای اینکه درک کنید، ساعتی را تصور کنید که به درون سیاهچاله کشیده میشود. هرچه ساعت به سیاهچاله نزدیکتر و نزدیکتر شود، کُندتر و کندتر میشود. خودِ زمان شروع میکند به کُند شدن. حالا ساعت را در لحظهی ورود به سیاهچاله تصور کنید (البته با فرضِ اینکه تاب نیروی مفرط جاذبه را داشته باشد)، عملاً میایستد نایستاده چون خراب شده، بلکه به این دلیل که در درون سیاهچاله خودِ زمان وجود ندارد. این دقیقاً همان چیزی است که در آغاز عالم اتفاق افتاد.